پس گردنی به فرمانده لشکر در کنار نهر بلامه حسینیه‌ای بود که بچه‌ها برای نماز، ادعیه و عبادات آن‌جا حاضر می‌شدند. سعید همیشه گوشه‌ای معین از نمازخانه مشغول قرائت قرآن و دعا می‌شد. آن روز حاج قاسم جای او نشسته و سرش روی کتاب دعا خم بود. حاجی چفیه‌ای به رنگ چفیه سعید روی سرش انداخته بود. حمدالله که از بچه‌های شوخ‌طبع تخریب بود، به‌هوای این‌که مثل همیشه سعید آن‌جا نشسته، جلو رفت و یک پس‌گردنی به حاج قاسم زد. حاج قاسم چون فهمید اشتباهی رخ داده حتی سرش را بلند نکرد تا زننده پس‌گردنی را ببیند. حمدالله تا چند روز از خجالت حاجی آفتابی نمی‌شد.