است اگر می‌خواهی بغلش کنی مراقب باش، فشار ندهی» علی را بوسیدم و از او خواستم از روی خون گوسفند قربانی شده عبور کند. علی آمد و لباس سفید پوشید. گفتم:«مگر نمی‌دانی مراسم هفت دایی محمود است» گفت:« چرا مشکی پوشیده‌ای؟ دایی شهید شده نمرده است! طوسی، کرم یا قهوه‌ای بپوشید، بد نیست که» نخستین کسی که این کار را کرد سیدعلی بود. برای خواهرانش هم در وصیت‌نامه‌اش نوشته بود، سفید بپوشند. جبهه است دیگر با خطرات خاص خودش.» جنگ است خانه خاله که نیست. مرا به دیدار آقا فرستاد و خودش به زیارت خدا مادر شهید دوامی با اشاره به اینکه سیدعلی برای آخرین باری که می‌خواست به جبهه برود به من گفت:« مادر من یک ماه می خواهم به جبهه بروم ،شما هم برو مشهد، من که از جبهه برگشتم می‌آیم مشهد دنبالت و با هم به ساری بر می‌گردیم.» . وی یادآور شد: من هم این قرار را قبول کردم. وقتی مرا سواد اتوبوس کرد گفت: یادت باشد برایم عبا بخری نماز خواندن با عبا ثواب دارد. وی افزود: بعد از رسیدن به مشهد و زیارت برای خرید عبا برای سیدعلی به بازار رفتم، نمی‌دانستم باید عبای چه رنگی بخرم. تلفنی هم نمی‌توانستم با سیدعلی ارتباط بگیرم. هرچه گشتم عبای قهوه‌ای خوشرنگ پیدا نکردم. برای همین یک عبای مشکی خریدم و همه جا هم طوافش دادم. در همین حال و هوا بودم که داماد و برادرم آمدند مشهد به دنبالم تا من را به ساری بر گردانند. خیلی تعجب کردم. ابتدا چیزی نگفتند بعد آرام آرام گفتند که سیدعلی مجروح شده و می‌خواهد شما را ببیند. من هم چون 22 ماه رمضان بود نگران نشدم گفتم :«سیدعلی اگر قرار است شهید شود روز 21 این اتفاق می‌افتاد، پس حتما مجروح شده.» برای همین خیالم راحت شد. به برادر و دامادم گفتم:«الان که تازه از راه رسیده‌اید استراحت کنید تا فردا صبح.» هر طور بود آنها هم قبول کردند. فردا صبح گفتند حاضر شو تا برویم من گفتم «تا نروم حرم زیارت نکنم نمی‌آیم ، بعد هم باید بعد نماز ظهر و عصر راه بیفتم تا روزه‌ام نشکند. تازه من با آقا امام رضا کار دارم، باید حتما با ایشان صحبتی کنم.» دامادم گفت:«مادر جان! علی منتظر است!» گفتم :«اگر یک مقدار هم دیرتر علی را ببینم باید به حرم بروم. خلاصه راهی حرم شدم. نماز جماعت هم خواندم ، زیارت هم کردم  و بعد با آقا کمی در دل کردم. آقا را به امام جواد (ع) قسم دادم و گفتم :«آقا جان! تو یک پسر داری و من هم یک پسر، من را دشمن شاد نکن. خیلی‌ها به من طعنه و کنایه زده‌اند که تو می‌خواهی این یک پسرت را به کشتن بدهی! من به مردم گفته‌ام که سیدعلی من که از علی اکبر (ع) خانم حضرت زهرا (س) بالاتر نیست. من با ایشان عهد و پیمانی دارم. چرا باید جلوی فرزندم را بگیرم و در مقابل خیر دنیا و آخرتش بایستم. اگر هم شهید شد برایش یک مجلس شاد می‌گیرم، امیدوارم فقط شهادتی که همیشه آرزویش  را داشت نصیبش شود. دوست نداشتم جلوی چشمان منافقان گریه وزاری کنم. یک بغل گل برای شوق دیدار سیدعلی مادر شهید دوامی ادامه داد: در راه بی‌آنکه خود بخواهم اشک‌هایم جاری بود. نمی‌دانستم چه بر سر علی آمده است قطع نخاع شده یا... . اردیبهشت ماه بود وقتی رسیدیم گرگان فضای سر سبز محیط و درختان جنگلی و گل‌های زرد خوشرنگ در تمام مسیر دیده می شد. به برادرم سعید گفتم که نگه دارد تا من چند شاخه از این گل‌ها بچینم. گفت:«خواهر جان گل را می‌خواهی چه کنی؟!» اما من خوشم آمده بود و باز هم اصرار کردم. ماشین را نگه داشتند و رفتند برای من یک بغل  گل چیدند. گل‌ها خیلی نظر من را به خود گرفته بود برایشان نقشه داشتم. وی با بیان اینکه وقتی رسیدم شهرمان، حالت عادی بود، چیزی فرق نکرد نه از حجله خبری بود و نه از پارچه سیاه، اظهار داشت: وقتی به خانه رسیدم، مستأجر خیلی خوب داشتیم که او هم به ما و سیدعلی خیلی علاقه و ارادت داشت. آنها فکر می‌کردند من در جریان شهادت سید علی هستم؛ مستأجرمان گفت:«حاج خانم، آمدی» گفتم:«علی ‌آمد؟!» گفت:«علی را آوردند» همان لحظه وضو گرفتم و دو رکعت نماز شکر خواندم. شهادتت مبارک وی ادامه داد: دخترها و خواهرهایم با گریه و شیون و زاری به استقبالم آمدند، خیلی ناراحت بودند، گفتم:«مردم خوابیده‌اند، اذیت می‌شوند، گریه نکنید» شب را به سختی هر طور بود به صبح رساندم، صبح به سردخانه رفتم، کشوی شهیدم را که باز کردم سیدعلی را دیدم، کالیبر60 کار خودش را کرده بود، چنان به قلب علی من اصابت کرده بود که تمام تلاش همرزمانش برای احیا بی‌فایده مانده بود. تمام سر و صورت سید علی خونی شده و بدنش هم کمی ورم کرده بود. نقل و پول و گل‌های پرپر شده‌ای را که همراه خود برده بودم به سر و روی علی پاشیدم. بدنش را شستم، خواهرهایم پیشانی علی را می‌بوسیدند. علی را بوسیدم و غسل دادم. بعدازظهر رفتم بازار خانم‌های جلسه‌ای و آشنا من را که دیدند خیلی ناراحت شده و گریه می‌کردند پرسیدند اینجایی؟ گفتم:«آمده‌ام برای سید علی آینه و شمعدان بخرم من