🔰برنامـه آن شـب مانور شهری بود.... نا خواسته تیـرش، یک چراغ روشنایی را شکاند. تا صبح به خودش می پیچید، می گفت:« می ترسم امشب بمیــرم و این حق به گردنم بمانـد!» صبح اول وقت، رفــت برای پرداخت پول چراغ تا چیـزی از بیت المال به گردنش نباشد. 🔰تازه از جبــهه برگشــته بود.نشـست پای سفـره،تلوزیون سخـنرانی امـام را پخـش میکرد... ناگـهان قاشـق را انداخـت و ایستــاد. گفتــم چے شــد؟😳 گفت:نشنــیدید امام گفت جوان هــا به جبهه بروند!‏ گفتم:حداقل غذاتو تموم کن! گفت نه،نبایدحرف امام زمین بمونه! برگشــــت جبهه. فارس :کربلای ۵ سالروز شهادت 🍃🌹🍃🌹 #