ک یاخمینی (ره)» شرکت کردم و بعد از گذراندن دوره آموزشی در ۲۴ بهمن ماه ۶۲ به جبهه اعزام شدم. به کدام منطقه اعزام شدید؟ با تیپ الغدیر یک هفته به تنگه دلیجان رفتم و چهار روزی در آنجا بودم و مجدد آموزش دیدم. بعد رفتم مقر امام حسین (ع) و پنج روز آنجا بودیم. در آن ایام نیروهای داخل خط را برای تجدید قوا به عقب آورده بودند و نیروهای تازه‌نفس که من هم در میان آن‌ها بودم را به منطقه اعزام کردند. ما در گردان قاسم‌بن‌الحسن (ع) بودم. شما نانوایی داشتید و شش فرزند قدونیم قد. همسرتان مشکلی با اعزام شما نداشت؟ خیر، همسرم مشوق من هم بودند. من یک بار اعزام شدم. همان مرتبه اول که می‌خواستم بروم، وسایلم را مهیا کرد و من را از زیر قرآن رد کرد و گفت: به خدا سپردمت ان‌شاءالله صحیح و سالم بروید و برگردید. در همان اولین اعزام جانباز شدید؟ مسئولیت شما در جبهه چه بود؟ بله، من تک‌تیرانداز بودم و در روند اجرای عملیات خیبر به شدت مجروح شدم و به عقب برگشتم. جانبازیتان چطور رقم خورد؟ در سنگر دیده‌بانی ساعت از ۴ صبح گذشته بود. از سنگر بیرون آمدم تا بچه‌ها را برای نماز صبح صدا کنم. معمولاً بچه‌ها زود بیدار می‌شدند و عبادت می‌کردند. بعد از آن برنامه صبحانه را داشتیم. کمی بعد از صبحانه دشمن با گلوله توپ، کاتیوشا و موشک به ما حمله کرد. گلوله‌ها بین سنگرها می‌خورد. کمی که آتش دشمن کم شد، رفتم پیش بچه‌ها که ببینم خدایی ناکرده مجروح یا شهید نشده باشند. در همین اثنا بود که به یکباره دیدم صورتم آتش گرفته، دستم را روی صورتم بردم دیدم گوشت‌های صورتم پاره پاره شده و آویزان است. کمی بعد متوجه شدم دست راستم هم مجروح شده است. با دست چپ، دست راستم را گرفتم. حدود ۲۰ دقیقه بعد آمبولانس از راه رسید و بچه‌ها من را داخل آمبولانس گذاشتند. سرم را پایین نگه داشته بودم. به خاطر اتفاقی که افتاده بود نمی‌توانستم واضح صحبت کنم. فقط زیر لب شهادتین خود را خواندم. کسی متوجه نمی‌شد که من چه می‌گویم. با آمبولانس من را به عقب بردند و برای اینکه بتوانم نفس بکشم زیر گلویم را سوراخ کردند. همه صورتم را باندپیچی کردند. لحظات سختی بود. از طریق سوراخی که در سینه داشتم، نفس می‌کشیدم. به من سرم وصل کرده بودند تا اینکه مرا به بیمارستان حضرت فاطمه الزهرا (س) تهران منتقل کردند. چند بار عمل شدید؟ همان زمان بارها و بارها عمل شدم، اما در نهایت گفتند که دیگر کاری نمی‌شود کرد و شما بخش زیادی از صورتت را از دست داده‌ای. درکل ۲۴ بار عمل شدم. حتی یک بار که دو پزشک از استرالیا آمده بودند به دنبال من آمدند و گفتند باید به تهران بروم تا آن دو پزشک من را معاینه کنند. من را به بیمارستان مصطفی خمینی بردند و در آنجا بستری شدم. ۱۲ ساعت در اتاق عمل بودم و تحت عمل جراحی دکترهای استرالیایی قرار گرفتم. بعد از آن ۲۷ روز در آی سی یو بستری شدم و از راه لوله نفس می‌کشیدم. آذر سال ۶۴ بود که برای ادامه درمان به لندن اعزام شدم. مدتی هم در آنجا تحت درمان قرار گرفتم، اما آن‌ها هم کاری از دستشان برنیامد. بارها عمل کردند و گوشت و پوست و... را مورد جراحی قرار دادند، اما متأسفانه بو می‌گرفت و فایده‌ای نداشت. بچه‌ها که شما را در آن وضعیت دیدند، چه عکس‌العملی داشتند؟ خب من که شرایط مساعدی نداشتم تا آن‌ها را ببینم. اصلش اینکه بینایی هم نداشتم. اما مرحوم همسرم که من را در آن شرایط دیدند کمی ضعف و گویا غش کرده بودند ولی چیزی به زبان نیاوردند و حرفی به ما نزدند. من از ۳۵ سالگی در این شرایط قرار گرفتم. ۳۶ سال است که فک بالا ندارم و چشم‌هایم بینایی ندارد. بینی‌ام از بین رفته و از راه دهان نفس می‌کشم. یکی از چشم‌هایم کامل تخلیه شده و یکی دیگر هم ماهیچه اصلی میانی چشم را ندارد. بحمدالله بچه‌ها با این شرایط من کنار آمدند و من را کمک کردند. ۹ پسر و دختردارم. هشت تایشان سر خانه و زندگی‌شان رفته‌اند. ۱۹ تا هم نوه دارم. ۳۲ سال همه زحماتم به دوش همسرم بود که چهار سال پیش بر اثر بیماری به رحمت خدا رفت. برخورد مردم با شما چگونه است؟ آن‌هایی که من را می‌شناسند همیشه محبت داشته‌اند و دارند. می‌دانند که من جانباز دفاع مقدس هستم، اما آن‌هایی که من را نمی‌شناسند و گاهی در سفرها مثلاً سفر مشهد من را می‌بینند از من سؤال می‌کنند که صورت شما مادرزادی اینطور شده است؟ من می‌گویم نه. می‌گویند: تصادف کردید؟ می‌گویم: نه، وقتی می‌بینم اینقدر کنجکاو هستند که بدانند می‌گویم در جنگ اینطور شده است. از شدت موج انفجار گلوله کاتیوشا این اتفاق افتاده است. جنگ همه چی دارد. بسیاری رفتند. دوستانی داشتم که در کنارم شهید شدند و پیکرشان را داخل یک پتو گذاشتند. بسیاری هم ماندند و من هم از آن جاماندگانم. شمادر اوج جوانی جانتان را در طبق اخلاص گذاشتید. با توجه به شرایط امروز چه توقعی از مسئولان دارید؟ من جان ناقابلی داشتم که برای دفاع از سرزمین و کشورم آن را هدیه کر