جانباز حاج‌حسین خسروخاور ناخودآگاه هر بیننده‌ای را به یاد شهید حاج‌رجب محمدزاده معروف به «بابا رجب» می‌اندازد. جانباز ۷۰ درصد مشهدی که بسیجی نانوا بود و در دفاع مقدس بر اثر اصابت ترکش خمپاره از ناحیه سر و صورت به درجه جانبازی نائل شده بود. جانبازحاج‌حسین خسروخاور اهل روستای هفت‌هر میبد است. اگرچه برای او که تنها از راه دهان نفس می‌کشد و بینی و فک بالا ندارد و دو چشمش را از دست داده، صحبت کردن طولانی آن هم از پشت تلفن دشوار بود، اما به خاطر بعد مسافت با مهربانی و محبتی که به اشاعه فرهنگ ایثار و شهادت داشت، پذیرای همکلامی با ما شد. جالب است که حاج حسین هم مثل بابارجب نانوا بود که بعد از حضور در تشییع ۳۷۰ شهید اصفهانی در سال ۶۱ تصمیم گرفت راهی جبهه شود. حاج حسین آن زمان ۳۵ ساله بود و شش فرزند قدونیم قد داشت. همگی را به خدا سپرد و در حالی که تنها ۲۷ روز از حضورش در جبهه می‌گذشت، به درجه جانبازی نائل آمد. با جانبازحسین خسروخاور همکلام شدیم تا با احوالاتش بیشتر آشنا شویم و در ادامه این همکلامی دقایقی را هم با زهرا سلیمی، همسردوم حاج‌حسین که بعد از فوت همسر اولشان مدتی است ایشان را همراهی می‌کند، هم‌صحبت شدیم تا چرایی ازدواج با یک جانباز را از او جویا شویم. آنچه در پی می‌آید حاصل این همکلامی است. اهل کجا هستید حاج‌آقا؟ من ۷۷ سال دارم و اهل روستای «هفت‌هر» هستم. روستای «هفت‌هر» از توابع بخش ندوشن در شهرستان میبد استان یزد است. من تا قبل از حضور در جبهه و جانبازی‌ام در اصفهان نانوایی می‌کردم. اینکه در روستا بودیم باعث نشد تا از اخبار حرکت‌های انقلابی بی‌خبر بمانیم. همیشه اخبار را رصد می‌کردم. همراهی‌ام با مردم و انقلاب از شهریور سال ۱۳۵۷ جدی‌تر شد. ۱۱ بهمن ماه ۵۷ را خوب به یاد دارم. وقتی که امام از هواپیما پیاده شدند، حضار شعر «بوی گل سوسن و یاسمن آمد/ رهبر محبوب خلق از سفر آمد» را می‌خواندند. مردم به هم گل می‌دادند و آمدن امام را به یکدیگر تبریک می‌گفتند. چه خاطراتی از انقلاب دارید؟ من از سال ۱۳۴۲ تا سال ۶۲ در اصفهان بودم، اما روزهای تعطیل و روزهای دوشنبه هر هفته که نوبت تعطیلی نانوایی ما بود، به میبد می‌رفتم. (آن زمان نانوایی‌ها بین خودشان توافق کرده بودند و هر کدامشان یک روز را تعطیل کرده تا مردم بی‌نان نمانند.) من متأهل بودم و شش فرزند داشتم؛ سه دختر و سه پسر. بزرگ‌ترین آن‌ها پسرم بود که ۱۰ سال داشت. یک بار که می‌خواستم به میبد بروم یکی از اهالی از من خواست تا برایش از اصفهان نمد بخرم و ببرم. من هم پرس‌وجو کردم گفتند در بازار نجف‌آباد اصفهان می‌توانم نمد را پیدا کنم. من هم به بازار اصفهان رفتم. در اول بازار اصفهان ایستاده بودم که یک موتوری آمد و از داخل خورجینش که پشت موتورش بود اعلامیه درآورد و در هوا پاشید. مردم هم در هوا اعلامیه‌ها را جمع کردند و رفتند. من هم از فرصت استفاده کردم و تعدادی را برداشتم و داخل کت خود پنهان کردم. بعد که نمد را خریدم، آن اعلامیه‌ها را داخل نمد گذاشتم و سوار ماشین شدم تا به سمت میبد بروم. در مسیر چند باری ماشین را عوض کردم تا به یک مسجد رسیدم. تعدادی از آن اعلامیه‌ها را در داخل مسجد گذاشتم. کمی بعد به چشمه‌ای رسیدم و تعدادی دیگر از آن اعلامیه‌ها را کنار آن چشمه گذاشتم و یک سنگ بزرگ هم رویشان قرار دادم تا باد آن‌ها را با خود نبرد. در مسیر تا به روستای هفت‌هر برسم هر جا که می‌توانستم اعلامیه‌ها را پخش می‌کردم. پخش اعلامیه‌ها که تمام شد، نمد را به صاحبش رساندم و به خانه رفتم. فردا صبح که می‌خواستم به سرکارم برگردم، شنیدم که مردم می‌گفتند، گویا دیروز فردی در داخل مسجد و محل اعلامیه‌های امام خمینی (ره) را پخش کرده است. من به سمت میبد برگشتم و در مسیر می‌دیدم که مردم به صورت خودجوش روی کوه با اسپری نوشته بودند: «مرگ بر شاه». همه این روزها گذشت تا روز ۲۲ بهمن ماه ۵۷، آن روز من در روستا بودم. رادیو برده بودم و از درخت باغ آویزان کرده بودم و داشتم به درخت‌ها رسیدگی می‌کردم که شنیدم یک نفر می‌گفت: توجه توجه شما صدای انقلاب اسلامی ایران را می‌شنوید و بعد سرود «الله الله» را خواندند. من هم از خوشحالی به داخل آبادی رفتم و فریاد زدم که: «انقلاب پیروز شد، صدای جمهوری اسلامی از رادیو پخش شد.» مردم هم رفتند بالای پشت‌بام و الله‌اکبر گفتند. امروز که در خدمت شما هستم ۴۱ سالی است که از انقلاب می‌گذرد و همچنان این خاطرات در ذهن ما مانده است. زمانی که جنگ شروع شد شما چه می‌کردید؟ چطور شد رفتید جبهه؟ من آن زمان در اصفهان بودم. همانطور که قبلاً گفتم تا زمان اعزام به جبهه یعنی سال ۱۳۶۲ در اصفهان به کار نانوایی مشغول بودم. اوایل سال ۱۳۶۱ بود که ۳۷۰ شهید به تخت فولاد اصفهان آوردند و در یک روز تشییع کردند. دیدن این صحنه‌ها برایم بسیار سخت بود و همین باعث شد تا تصمیم قطعی بگیرم و راهی جبهه شوم. من در طرحی به نام «لبی