وقتی آقای خامنهای خیالم را راحت کرد
آیتالله خامنهای ۷ اردیبهشتماه سال ۱۳۶۰ برای بازدید از خط مقدم جبهه به روستای دزلی کردستان آمده بودند. آن روز محمدحسین ممقانی (شهید) به من گفتند: «بیایین آقای خامنهای را با آمبولانس همراهی کنیم.»
میترسیدم خدمت ایشان برسم و بگویند خواهران باید از منطقه بروند.
به آقای ممقانی گفتم: «من نمیام. خواهر حمیده سلیمانی رو که از شیراز اومده و سپاهی هم هست، بفرست.»
آنها رفتند و بعد از نیم ساعت بمباران شدید دزلی شروع شد. من فکر کردم آیتالله خامنهای از بین رفتهاند. پیش خودم گفتم: «ببین چه قسمتی شد. هم آقا خامنهای، هم حمیده و هم ممقانی، همه رفتند.»
نماز صبحم را که خواندم، یکی از خواهران بومی مرا صدا زد و گفت: «خانم کاتبی! بدو بیا ماموستاتون با شما کار داره.»
کردها به رهبر میگویند: ماموستا. من با ترس و لرز خدمت آقای خامنهای رفتم.
اما ایشان با تنها ۳ـ۲ دقیقه صحبت، ما را دلگرم کردند. گفتند: «خواهران! در منطقه بمانید. کاری که شما اینجا انجام میدهید خیلی با ارزشتر از جنوب است. جنوب الان کمک زیاد هست.»
با آن ۲ دقیقه صحبت ایشان، تا آخرین عملیات که عملیات مرصاد بود، ما در منطقه ماندیم.
راوی: مریم کاتبی