🌷یک روز دیدم شهید باقری با سر و وضع خاکی و گلی داخل اتاق شد. گفتم فرمانده چه خبر؟ کجا بودید که اینطور خاکی و گلی شدید؟ لبخند ملیحی زد و نشست. میدانستم از گفتن موضوع خودداری میکند.
🌷چند روزی این ماجرا تکرار شد تا اینکه یک شب که شیفت بودم گاه و بیگاه خوابم میبرد و چرت میزدم که یک لحظه متوجه شدم سایهای از جلوی چشمانم رد شد وسوسه شدم و سایه را تعقیب کردم تا بفهمم چه خبر است. دنبالش رفتم دیدم حجت مشغول نظافت حیاط و سرویسهای بهداشتی است.
🌷خجالت کشیدم و دویدم سمتش، خواستم ادامه کار را به من بسپارد، گفتم شما فرماندهی این کارها وظیفه ماست که نیروی شما هستیم، جواب داد کاری که برای رضای خدا باشد جایگاه انسان را تغییر نمیدهد من این کار را دوست دارم، چون میدانستم بچهها اجازه انجامش را نمیدهند قبل از نماز صبح و توی تاریکی انجام میدهم. از خودم خجالت کشیدم، سرم را پایین انداختم و گفتم به خدا قسم شما خیلی بزرگواری.