فاش میگویم و از گفته خود دلشادم
من غلام علیم از دو جهان آزادم
من از آن روز که نام علی آمد به لبم
هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم
بعلی بعلی بعلی بعلی
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
وسط معرکه شمشیر که میگردانی
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
لحظه مرگ به چشمم اثری از غم نیست
آری از بس که از دیدار عزیزت شادم
بعد ایوان نجف هر چه که در عالم بود
به هوای سر کوی تو به رفت از یادم
گریه ام را بنگر رزق نجف را بنویس
ورنه این سیل دمادم ببرد بنیادم