🥀 داستان مهدوی ..جهت کودکان 🥀
سلام ، داستان یاقوت روغن فروش اینگونه است که آقای یاقوت ، روغن فروشی داشتن در شهر حله ، روزی قصد سفر میکند که با کاروانی راهی سفر شوند ، در حین سفر کاروان به مکانی میرسد و تصمیم میگیرندکه در همان جا استراحت کنند .. یاقوت در آن مکان خوابش میبره و کاروان حرکت میکنه و وقتی یاقوت بیداره میشه هنگام غروب بوده میبینه که متاسفانه کاروان رفته ، خیلی ناراحت میشه و هر چه هوا تاریک تر میشده ایشون خیلی زیاد وحشت میکنه و با خودش میگه اگه حتی توی این بیابون از گرسنگی نمیرم حیووناتی ممکنه به من حمله کنن... خیلی ناراحت میشه و وحشت زده ناگهان به یاد حرف مادرش میفته که همیشه میگفت مادر جان اگه جایی گره به کارت افتادو کارد به استخونت رسید سه مرتبه از ته دل آقا امام زمان ( عج) رو صداش کن آقا کمکت میکنه ، یاقوت گفت منم سه مرتبه با حال زار و گریان از ته دل آقا رو صدا کردم و ناراحت یکدفعه دیدم آقایی بزرگوا از دل اون تاریکی به سمت من میان و ماجرا رو پرسیدن و من همه چیز رو برا آقا تعریف کردم ... و آقا فرمودند یاقوت نگران نباش و نترس با انگشت یک سمتی رو اشاره کردند و گفتند همین جایی رو که بهت نشون دادم رو برو ان شاالله به کاروان میرسی ، به آقا گفتم آقا میشه شما هم با من بییایین میترسم دوباره راهو گم کنم آقا فرمودند ان شاالله راهو گم نمیکنی و.. من باز اصرار کردم که آقا فرمودند بنده خدا این همه انسان این طرف و آن طرف دنیا منتظر من هستند و صدام میکنن نمیتونم با تو بیام و... قبول کردم و... همون راهی رو که آقا فرمودند رو ادامه دادم تا به روستایی رسیدم و سراغ آن کاروان رو گرفتم کسی آنها را ندیده بود .. چند دقیقه ای استراحت کردم که یکدفعه دیدم صدای کاروانیان میاید و آنها وقتی مرا دیدند بسیار تعجب کردند و به من گفتند تو چطور زودتر از ما رسیدی و....
🔰 کانال تخصصی مهدویت
🥀 داستان کودکان
@kanonemahdavi