📚رمان
#نیمه_شبی_در_حله
🔹
#قسمت_پنجاه_و_چهار
پرس و جو کردیم و فهمیدیم که به نزد جناب وزیر رفته است.
رنگاز روی وزیر پرید؛ ولی خود را کنترل کرد و گفت: کاملا درست است. مسرور از توطئه ابوراجح پرده برداشت و من به پاس این خدمت، حمام ابوراجح را به او بخشیدم.
حاکم به قنواء گفت: مقدمه چینی نکن، چه می خواهی بگویی؟
به نزد رشید رفتیم و از او خواستیم به ما بگوید که آدم بی سر و پایی چون مسرور با جناب وزیر چه کار داشته.
رشید چون جوان صادقی است و هنوز چون پدرش آلوده دسیسه گری ها و توطئه چینی ها نشده است. او آنچه را بین مسرور و پدرش گذشته بود، برایمان تعریف کرد.
من و هاشم و امینه شاهد هستیم. خلاصه ماجرا این است که وزیر با آلت دست قرار دادن مسرور، توطئه ای چیده که با قربانی کردن چند انسان بی گناه، چند قدم به آرزوهایی که در سر می پروراند نزدیک تر خواهد شد.
خوب است به رشید دستور دهید تا خود همه ماجرا را شرح دهد.
حاکم خمیازه ای کشید و گفت: حرف های رشید چه ارزشی دارد؟
همسر حاکم گفت: تو فکر می کنی سیاست مدار بزرگی هستی و وزیرت به قدری از تو می هراسد که جرات هیچ گونه نافرمانی و یا توطئه ای را نخواهد داشت.
از فرط غرور نمی توانی بپذیری که ممکن است دخترت به توطئه ای پی برده باشد که تو از آن غافلی. به وزیر بگو بیرون برود تا رشید به راحتی بتواند حرف بزند.
وزیر نگاه معنا داری به رشید کرد و با اشاره حاکم از خلوت سرا بیرون رفت. همسر حاکم به یکی از نگهبان ها اشاره کرد که برود و مراقب وزیر باشد. حاکم از رشید خواست که نزدیک تر برود. رشید به حاکم نزدیک شد و تعظیم کرد.
--- مطمئن باش که تو و پدرت در امان هستید. اینک آنچه را می دانی باز گو.
راستگویی موجب نجات است و دروغگویی، آن هم به من، باعث نابودی.
خدا را سپاس گفتم که حقیقت داشت خود را نشان می داد. مطمئن بودم که در آن لحظه ریحانه در سجده است و برای سلامتی پدرش و من دعا می کند.
تنها نگرانی من از طرف ابوراجح بود. می ترسیدم تا آن موقع کاملا" از پا درآمده باشد.
رشید باز تعظیم کرد و با صدای لرزان گفت: من امینه را دوست دارم.
هاشم نیز ریحانه را دوست دارد. ریحانه دختر ابوراجح است. پدرم در نظر دارد که من با دختر شما، قنواء، ازدواج کنم تا پیوند شما و او محکم تر شود. او از اینکه می دید چند روزی است هاشم به دارالحکومه می آید و قنواء به او علاقه نشان می دهد، ناراحت بود. احساس می کرد اگر قنواء و هاشم با یکدیگر ازدواج کنند.
او به منظورش نخواهد رسید. بنا براین به دنبال بهانه ای می گشت تا هاشم را از دارالحکومه براند.
--- به او حق می دهم. ادامه بده.
آمدن مسرور به دارالحکومه، این بهانه را به شکلی دلخواه به دست پدرم داد. پدربزرگ مسرور ناصبی است. او از مسرور خواسته که با ریحانه ازدواج کند و پس از آن، با از میان برداشتن ابوراجح صاحب حمام شود.
مسرور پس از آنکه از ریحانه جواب منفی شنیده و احساس کرده که هاشم از او خواستگاری خواهد کرد، به نزد پدرم آمد و ادعا کرد که ابوراجح در حمام از صحابه پیامبر(ص) بدگویی می کند و از هاشم خواسته که خبری از دوستش، صفوان، که در سیاهچال به سر می برد، به دست آورد.
پدرم شنیده بود که هاشم و قنواء به سیاهچال رفته اند و صفوان و پسرش به خواست قنواء، به زندان عادی منتقل شده اند. او به مسرور گفت :
《 آیا ابوراجح تنها از هاشم خواسته خبری از صفوان به دست آورد یا اینکه از او خواسته با آلت دست قرار دادن قنواء، صفوان و پسرش را آزاد کند تا در فرصتی مناسب، حاکم را به قتل برساند؟》
مسرور که به نفع خود می دید هاشم را نیز از سر راه بردارد، حرف پدرم را تصدیق کرد و گفت:《 همین طور است که شما می گویید.》
حاکم پرسید: چرا به نفع مسرور است که هاشم را از سر راه بردارد؟
--- دیروز عصر، هاشم به مسرور گفته که روز جمعه با پدربزرگش، ابونعیم، میهمان ابوراجح خواهد بود. مسرور فکر می کند که قرار است ابونعیم، ریحانه را برای هاشم خواستگاری کند.
مسرور از این می هراسد که شاید ابوراجح بپذیرد و دخترش را به ازدواج هاشم درآورد. او هرچند می دانسته که ابوراجح دخترش را به غیر شیعه نمی دهد، در عین حال اندیشیده که شاید ابوراجح به پاس خدمتی که هاشم در نجات صفوان و پسرش از سیاهچال کرده، این کار را بکند.
مسرور به ریحانه علاقه دارد و دلش می خواهد که هم صاحب حمام شود و هم ریحانه را به چنگ بیاورد، و چون هاشم را مانع رسیدن به یکی از دو آرزویش می دید، با نقشه پدرم همراه شد و شهادت داد که هاشم جاسوس ابوراجح در دارالحکومه است و قصد دارد با کمک صفوان و پسرش، جناب حاکم را به قتل برساند.
حاکم به من گفت: تو خیلی ساکتی؛ حرف بزن.
گفتم: حقیقت همین است که رشید گفت. او به خاطر حقیقت حاضر شد علیه منافع خود و پدرش حرف بزند.
#ادامه_دارد
✍نویسنده:مظفر سالاری
@kanonmontzerjvanan
🌈 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌈