۵ پسرم وا رفته نگاهم کرد و گفت مامان اون همه از الهام‌ تعریف کردی برای همین بود؟ هی میگفتی فلان وفلان؟ هر روز صدامون کردی خونه ت ما رو تنها گذاشتی نقشه بود؟ جوابی نداشتم که بدم وا رفته نگاهشون کردم پسرم منو انداخت بیرون و الهامم بیرون کرد، بچه شون بحاطر استرس و عصبی شدن عروسم سقط شد عروسم افسردگی گرفت و ابروی منم رفت بارها عروسم توی جمع به پسرم گفت دوستت ندارم و تحملت میکنم معلوم نیست بازم بچه دار بشن یا نه، پسرمم با من حرف نمیزنه خیلی پشیمونم کاش میشد زمان به عقب برگرده و من اینکارو با زندگی پسرم نکنم