بیشتر از شش ماه زندان بودم و بچه هام‌ رو ندیده بودم.‌ توهمم بیشر شده بود و توی زندان‌هم‌ با ادم‌ خیالیم بودم.‌بیچاره اون مرد هم توی زندان‌بود و کلی شاهد اورده بود که اون ساعتی که من گفتم اصلا تو محل نبوده. اول فکر میکردن من دارم فیلم بازی میکنم ولی کم‌کم همه متوجه خرابی حالم شدن و مطمعن شدم من بیمارم بیگناهی مون ثابت شد. شوهرم اومد جلوی زندان دنبالم.‌گفت خاله‌ش گفته همه‌چیز رو فراموش کنه و از اول شروع کنه.‌ برگشتن‌به اون‌زندگی برام‌ از زهر تلخ تر بود ولی دلم‌خیلی برای بچه هام‌تنگ‌ شده بود.‌ سر کوچه که رسیدیم‌ شوهرم‌ یهو ترمز کرد گفت نمیتونه بزاره برگردم.‌گفت اگر برگردم‌ حتما میکشم. از اونجا من رو برد محضر و سه طلاقه‌م کرد.