.۵ شب موقع شام کمک‌ مادرم سفره رو پهن کردم که دایی جواد هم اومد. ناراحت و پریشون بود. میخواستم باهاش حرف بزنم‌ولی جز با مادرم با هیچ کس حرف نمیزد. شام رو کنار ما خورد خواست بره اما مادرم‌نذاشت.‌ما یه اتاق بیشتر نداشتیم. چشمم رو بستم و دایی فکر کرد خوابیدم.‌ با مادرم‌شروع به صحبت کرد. متوجه شدم برای خرید ماشین از حمیدرضا پول نزول کرده اما نتونسته به موقع پس بده الان از اصل پول هم بیشتر بهش بدهکاره. مادرم‌ریز ریز از بیچارگی گریه میکرد.‌ یک‌ماه بعد حمیدرضا سفته های دایی‌م‌ رو اجرا گذاشت. و حکم بازداشتش رو گرفت. پدرم تازه فهمید علت پولدار بودن پسر برادرش چی بوده. دایی‌م فراری شد.