شرایط زندگی برام سخت شد. هر روز میاومد و تهدید میکرد. بهش گفتم باشه سفته ها رو بیار. گفت بعد از بلهی سر عقد. با غصه رفتیم محضر. داییم هم خوشحال اومد. بله رو که دادم سفته ها رو گرفت از من تشکر کرد و رفت. منم بیعروسی و هیچ مراسمی راهی خونهی زنعموم شدم. دانشگاه رفتن رو برامممنوع کرد و سرکار هم نذاشت برم. به زنعموم گفتم من از صبح تا شب تو خونت کار میکنم تو فقط از پول عمو بده من بخورم. پول حمید رضا حرومه. گفت باشه. تا حمیدرضا از خونه بیرون میرفت میرفتم پایین و شروع به کار کردن میکردم. زنعموم زن ساده ای بود. گفت لازم نیست کار کنی اندازهی نهار و شامت بهت میدم ولی من قبول نکردم تا منتی سرم نباشه. اصلا از حمیدرضا هیچی نمیخواستم.
وقتی فهمید که من از مالش نمیخودم. گوشت و برنج خرید و گفت بپزم. پختم اما سر نهار مثل همیشه بهش گفتم روزهم.