از ترس اینکه نکنه پشیمون بشن پس فردای خواستگاری با خواهر بزرگم رفتم خونشون. خونهی خیلی فقیرانهای داشتن. اولین و ساده ترین امکانات یک زندگی معمولی رو هم نداشتن. دو تا فرش کهنه یه تلوزیون ۱۴ اینج یه گاز و یه یخچال! پسره که اسمش رضا بود خیلی خوشحال شد که من رو اونجا دید.حسابی تحویلمون گرفت. خواهرمگفت اگر زن این بشی زندگی سختی در پیش داری ولی برام مهم نبود. جواب مثبت رو دادم. تصمیمگرفتم تمام طلاها و پس اندازم رو روی هم بزارم و زندگی برای خودم بسازمکههمه حسرتش رو بخورن.
خیلی زود عقد کردیم. شروع به خرید جهیزیه کردم. رضا بهم گفت یک سال نانمزد بمونیم تا بتونم پول پس انداز کنم خونه بگیریمگفتم خودم پول دارم. موافق نبود ولی اصرارم رو که دید کوتاه اومد. خونه کرفتم و با وسایل شیک پر از اسباب و وسایل کردمش. گفتم خودم عروسی میگیرمکه قبول نکرد.یه مراسم عروسی ساده برگزار کرد و رفتیمسر خونه زندگیمون. رضا حتی یک روز هم توی خونه بیکار نموند. هر روز میرفت دنبال کار. یه مدت توی فروشگاه لباس میفروخت یه مدت تو میوه فروشی کار کرد و بالاخره توی آزمون بانکقبول شد و استخدام بانک شد.