6.85M حجم رسانه بالاست
از کلید مشاهده در ایتا استفاده کنید
۲۱۸ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ 3⃣بخش سوم 🔸️محبت شهید به خواهران 💠 ادامه خاطره ی خانم میرمحمدی، خراسان رضوی ... یک بار شهید بزرگوار را خواب دیدم. در یک بیابان بودند؛ اما نه آن بیابان خشک، بلکه بیابانی بود که به آدم آرامش می‌داد و ایشان در وسط ایستاده بودند و اطرافشان هم خانواده ایشان و افراد دیگری بودند. شهید برای من با آن چهرۀ خندان یک بیتی یا جمله‌ای خواند. بعد از بیدار شدن، هرچه فکر کردم چه جمله‌ای بود یادم نیامد؛ اما بسیار تأثیرگذار بود... به من دلداری دادند... با مادرم که مشورت کردم، گفت: «شاید مربوط به کتاب ایشون باشه که سفارش دادم.» از شهید یاد گرفتم باید تغییر کنم و خودم را تربیت کنم. باید هوای نفسم را کنترل کنم و روی پاهای خودم بایستم و با مشکلات مبارزه کنم. عباس در صحبتش می‌گفت کار زیاد داریم... می‌گفت امام زمان(عجل الله) یار می‌خواهد. من بهش می‌گویم شهدا فرماندهی عملیات اجرایی جذب نیرو سپاه حضرت ولی عصر(عجل الله) را بر عهده گرفته‌اند. شهید عباس دانشگر داداشم شد. همراه، فرمانده ام، کمکم. مسیرم کلاً عوض شد. قبلاً اگر نماز می‌خواندم، دعا می‌کردم مشکلی که باعث افسردگی‌ام شده حل شود. حالا یاد گرفته بودم گریه کنم، دعا کنم برای ظهور امام‌زمانم. داداش‌عباس من را با بقیۀ شهدا آشنا کرد. 📗 ╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahiddaneshgar ╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯