مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۰۵
💠 خانم عالی از استان سیستان و بلوچستان
✍
در آن غروب داغ سیستان، نسیم عصرگاهی بوی خاک نمخورده را در اتاق میپیچاند. لحظاتی بعد، صدای اذان شنیده شد و من، رو به پنجره، همانطور که چادر سادهام را مرتب میکردم، به فکر فرو رفتم.
«در خانهای ساده و پر از مهربانی، نداری همیشه بود؛ اما دلم با یاد شهدا پُر از نور بود، طوری که هیچ ثروتی را با آن عوض نمیکردم.»
آن روز که با کاروان زیارتی، همراه پدر و مادرم راهی مشهد شدم، نمیدانستم این سفر قرار است مسیر زندگیام را عوض کند. امام رضا علیهالسلام یک هدیه ارزشمند به دلم سپرد…
بهترین اتفاق سفر، آشنایی با شهید عباس دانشگر بود.
آشنایی با عباس دانشگر و کتابش، سرفصل تازهای در سرنوشت دختری از سیستان و بلوچستان رقم زد.
کتاب «آخرین نماز در حلب» شهید که به دستم رسید؛ همان شب، کنار پنجره، زیر نور چراغ، کتاب را باز کردم. هر جملهاش، دلم را میلرزاند. خودش گفته بود:
«اگر جوانی در جوانیاش از این فرصت عمر درست استفاده نکنه که تنها فرصت زندگی شه، تمام زندگیش را از دست داده!»
این جمله با من کاری کرد که هیچ توصیهای نکرده بود. انگار خودش کنارم نشسته بود و آرام نجوا میکرد:
- خواهرم، به نماز اول وقت اهمیت بده.
لبخندی زدم و با صدایی آهسته، رو به عکسش گفتم:
- باشه داداش عباس... قول میدم!
از همان شب، نمازم را اول وقت خواندم.
بیشتر وقتها مادرم میآمد در اتاقم را باز میکرد و صدای پرمحبتش در سکوت خانه میپیچید:
- دخترم! نماز جماعت، زودتر بیا بریم مسجد.
خودم را میرساندم. وضو، روسری تمیز، دانهدانه ذکرها را زیر لب تکرار میکردم و با مادرم به مسجد میرفتیم.
کمکم، خواهر کوچکم هم از من یاد گرفت. یک شب کنارش نشستم و گفتم:
- آبجی، ببین! برکت زندگیمون همینه که راه حضرت زهرا سلاماللهعلیها و راه شهدا رو ادامه بدیم. نماز اول وقت، خوشاخلاقی، حجاب...
او هم با ذوق سری تکان داد و دفترچهاش را برداشت تا یادداشت کند.
توی خانه، خانواده همه میدانند سرلوحهی زندگی من عباس دانشگر است. هر وقت بحثی میشود، حرفهای مهم او را نقل میکنم. مادرم میگوید:
- دخترم، این تعلق خاطر تو به شهدا خیلی با ارزشه.
یک شب، نشستم نامهای نوشتم. یک عهدنامه با شهید دانشگر. قلم را محکم توی دستم گرفتم، مثل کسی که میخواهد سرنوشتش را از نو بنویسد:
«قول میدهم با تمام تلاشم، رفاقتم را با شما بیشتر کنم و شما را در همه مراحل زندگیام الگو قرار دهم.»
نامه را تا کردم، دادم دست مادرم. لبخند زد؛ شاید لبخندی آمیخته با امید و دعای مادرانه:
- انشاءالله خدا همراهت باشه، دخترم. خیر ببینی.
هر شب قبل از خواب، دو رکعت نماز و «زیارت عاشورا» میخواندم تا برای رفیق شهیدم هدیهای فرستاده باشم.
هر ذکر و هر دعایی از همان کتاب که در برنامه عبادیاش آمده بود، مثل نسیم خنکی بود که خستگی روزهای سخت را از دلم میشست. احساس میکردم شهید نگاهم میکند.
حالا دختری شده ام که هرجا اسم شهید باشد، سرش را بالا میگیرد و افتخار میکند.
میگویم: «من میخواهم یک زینب سلیمانی باشم.
دختری که میخواهد پیامرسان راه و رسم شهدا باشد.
دختری که دلش همیشه برای عباس دانشگر تنگ میشود.
دلم پر میکشد یک روز کنار مزارش در سمنان زانو بزنم، اما شرایط سخت زندگی... با این حال، رؤیاهایم را هیچکسی نمیتواند از من بگیرد.
گاهی شبها بیصدا زمزمه میکنم:
«خدایا! کمکم کن قوی شوم تا بتوانم مثل شهدا فکر کنم، مثل شهد زندگی کنم و عاقبتم مثل شهدا ختم به خیر شود»
از وصیتنامهاش یاد گرفتم به پدر و مادرم احترام بگذارم و در سختیها به آن ها خدمت کنم.
هر بار، با حسرتی شیرین دعا میکنم:
«کاش یک شب شهید عباس دانشگر را در خواب ببینم...»
حالا دیگر خوب میدانم کی هستم و چه میخواهم:
«من یک زینب سلیمانیام؛ دختری انقلابی، عاشق راه شهدا.»
با شهدای مدافع حرم، دلگرم و امیدوار، میخواهم با تلاش و دعا به آرزوهایم برسم.
همیشه در گوشه ذهنم یک رؤیاست…
روزی با پدر و مادرم در گلزار شهدای کرمان، بالای مزار حاج قاسم سلیمانی، دست بر سینه بگذارم و بعد، در سمنان کنار سنگ مزار شهید عباس دانشگر زانو بزنم و نجوا کنم:
«آمدم تا قولم را فراموش نکنم…»
انشاءالله.
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯