تابستان سال ۱۳۹۲ بود برای تفریح به روستای پرور رفته بودیم در راه‌ برگشت عباس پشت فرمان نشست وسط راه ناگهان توقف کرد و از ماشین پیاده شد با نگاهم دنبالش کردم رفت وسط جاده و سنگی که ممکن بود برای ماشین‌ها خطرآفرین باشد را از سر راه برداشت در همین ‌حال ماشین که توی سرازیری قرار گرفته بود شروع به حرکت کرد که پدر شوهرم به‌ موقع ترمز دستی را کشید وقتی برگشت به‌شوخی به او گفتم شما می‌خواید برید بهشت حداقل ما را نفرستید جهنم چیزی نگفت فقط لبخند زد ... 🔗به نقل از ↓ ″ همسر برادر شهید ″ 📚بر گرفته از کتاب↓ " لبخندی‌به‌رنگ‌شهادت ،فصل۱۵ "