اما رختبر بستنش ازگفتمان عمومی انقلاب اسلامی، یعنی انقلاب کبیری با سودای تحول در جهان، نه تنها از قلمرو فکری و اندیشهای، بلکه حتی از قلمرو اقتصادی و سیاسی عجیب مینمود، اما با کمال تاسف و حیرت رقم خورد. از دهۀ 1370، «آزادی اقتصادی» بهعنوان شرط سازندگی و «آزادی سیاسی» بهعنوان مقدمۀ جامعۀ مدنی و بعد از آن، تقابلش با «عدالت و مهرورزی»، همه در شرایطی رقم خورد که اندیشیدن به استقلال و مستقل اندیشیدن و عملکردن، یا از فرطِ بدیهیبودن و محققشدن به انگارهای نیندیشیدنی تبدیل شد یا از تفریط وابستگی و چارهای از تعامل با دنیا نداشتن به پرسش ممنوعه مبدل گردید.
7. هرچند عصر جهانیشدن، نسبت به عصر توسعه، ملاطفت بیشتری در مواجهه با جهان توسعهنیافته داشت، اما در تشدید غفلت یا ممنوعیت پرسش از استقلال بیتاثیر نبود. همانطور که بعضی متذکر شدهاند، جهانیشدنِ غربی، برخلاف ظاهرِ مشارکتجویانه و متکثرِ آن که نقشی برای جهان توسعهنیافته نیز قائل میشود، چالشها یا تضادهای عمیقی با فرهنگهای محلی یا جهانشمولیِ دین دارد که تنها راه درکِ آن، توجه به اشتراکِ نظریات عصر توسعه و جهانیشدن در نشستن بر مرکبِ فلسفۀ تاریخ تجدد ِغربی است. بدونِ درکِ این تضاد و توجه به آن اشتراک در فلسفۀ تاریخ، درنمییابیم که اولاً چرا در عصرِ جهانیشدن، پرسش از استقلال، یعنی ناموسیترین مفهوم انقلاب اسلامی، اساساً دیگر حتی در حاشیه هم نیست و بهطور کلی حذف و منع میشود و ثانیاً چرا شعارِ گفتگویِ تمدنها یا سخن از آزادی و عدالت و جمهوریت و یا حتی اسلامگرایی، همه و همه به اندکزمانی مبتذل میشوند و به ضد خود تبدیل میگردند. جهانیشدن، از یکسو با ملتِ استقلالیافته و «ملت نجاتیافته از وابستگی»، ملاطفت بهخرج میدهد، اما از سوی دیگر، همۀ مفاهیم ناموسی او را به اضمحلال میبرد. در محو و منع اندیشیدن به استقلال و عدم خروج از تضایف توسعهیافتگی-توسعهنیافتگی، نه تنها عدالتخواهی به عدالتخواری منجر میشود، نه تنها آزادی به استبداد مبدل میگردد، نه تنها جمهوریت به اسلامیت نمیانجامد بلکه حتی پیشرفت به عقبگرد و واپسگرایی میگراید. بدون استقلالِ انقلاب، دوباره وضعیتِ استعماری دو سدۀ گذشته سر بر میآورد و نه دیگر معنایی از اسطورۀ عدالت باقی میماند نه قداستِ خدای آزادی؛ آنچه در اینجا ظهور میکند، ناخدایِ استبداد استعمارگرِ غربی است.