شب دو قرص نان جو و یک کوزه آب برای آن ها آورد و راه را به آن ها نمود و گفت:
شب ها راه بروید و روزها پنهان شوید تا خدا به شما گشایش بدهد ؛ شب به در خانه پیرزنی رسیدند و به او گفتند: ما کودک و غریب و نابلدیم و شب است، امشب ما را مهمان کن و صبح به راه می افتیم. به آن ها گفت: ای عزیزانم شما کیستید که از هر عطری خوشبو ترید؟
گفتند ای پیرزن ما اولاد پیغمبریم و از زندان ابن زیاد و از کشتن گریختیم. پیرزن گفت عزیزانم من داماد نابکاری دارم که به همراهی عبید الله بن زیاد در واقعه کربلا حاضر شده، می ترسم در این جا به شما برخورد کند و شما را بکشد. گفتند: ما همین یک شب را میگذرانیم و صبح به راه می افتیم، گفت: من برای شما خوراک می آورم، آورد و خوردند و نوشیدند و خوابیدند، کوچک به بزرگ گفت: برادر جان! امیدوارم امشب آسوده باشیم، بیا در آغوش هم بخوابیم و همدیگر را ببوسیم مبادا مرگ ما را از هم جدا کند در آغوش هم خوابیدند و چون پاسی از شب گذشت داماد فاسق پیرزن آمد و آهسته در را زد، عجوز گفت کیستی؟ گفت منم فلانی گفت چرا بی وقت آمدی؟ گفت: وای بر تو چه گرفتاری شدی؟ گفت دو کودک از دست عبیدالله گریختند، امیر جار زده هر که سر یکی از آن ها را بیاورد هزار درهم و هرکه سر هر دو را بیاورد دو هزار درهم جایزه دارد، من رنجها بردم و چیزی به دستم نرسیده.