◾️
پسر من برنمیگردد
یک روز جعفر و نبوغ رنگ پریده پیش او آمدند: «مامان، الان توی رادیو درباره کشته شدن بابا میگفت. درست است؟» وانمود کرد تعجب کرده و برایشان گفت که این بازی دولتها است و بچهها نباید به این چیزها گوش بدهند. این راز ماند تا وقتی نبوغ عروس شد و بی بی دیگر بینشان نبود. دست کم تا روز آخر ته دلش امید داشت.
گاهی بیبی برای بچهها قصه میگفت و بیش از همه قصه مادر حضرت موسی را دوست داشت؛ آنجایش که خدا به او گفت: «نترس و نگران نباش، ما او را به تو برمیگردانیم.» فاطمه بارها شنیده بود با حسرت میگوید: «این آیه برای من نیست. پسر من بر نمیگردد.»
📚
کتاب نا، صفحه 216