─━━⊱ روایت شهید جمهور ⊰━━─ سرتاپاشو که برانداز کردم بهش نمیومد از این ساعت اومده باشد برای مراسم... ساعت برندش، عبای کرپ ژاپنی و روسری مشکی که از دور زیر نور برق می‌زد، منو بی اختیار به سمتش کشوند؛ بی خیال خراب شدن لباسش روی جدول‌های حاشیه بلوار امام رضا نشسته بود و سربه زیر، زانوهاش رو بغل گرفته بود. گفتم: -«ببخشید خانم!» سرشو بالا آورد +«مشکلی پیش اومده؟ می تونم کمکتون کنم؟» -«مشکل؟!...شما نمی دونین کِی آقای رئیسی رو میارن؟» +«الان که خیلی زوده... دو به بعده احتمالا...» -«ممنون. نه منتظر میمونم» بی مهابا بغضش ترکید... +«آره! منم منتظر میمونم عوض همه روزایی که تو دنیای برندا و فالورام غرق بودم. فکر می‌کردم هر چی خوش‌تر، شیک‌تر، فالورام بیشتر... اومدم چند ساعتی زیر آفتاب بمونم تا خوب حالیم شه، هر چی مخلص تر، مردمی تر، با خداتر فالوراتم بیشتر»