بعد از چند روز انتظار بالاخره شوهرم رسید حسابی به خودم رسیده بودم تا دلبری کنم
با برادرشوهرم تو یه ساختمون زندگی میکردیم هنوز شوهرم نرسیده بود که بچه های برادرشوهرم بدو بدو اومدن که دلمون برای عمو تنگ شده حرصی صورتمو برگردوندم و ب سمت آشپزخانه رفتم که صدای پر عشوه جاریم ب گوش رسید
ای بابا بچه ان عموشونو دوست دارن این که حسادت نداره واقعا که...
و صداش دور شد شوهرم عصباانی ب سمتم اومد و گفت این چه کاری بود خجالت نمیکشی و با قهر ازم دور شد و اون شب برخلاف نقشه هایی که داشتم جدا خوابید و باهام قهر کرد و این مسئله چند بار ب دلایل مختلف تکرار شد
دیگه طاقتم تموم شده بود طاقت بی محلی های شوهرم رو نداشتم تصمیم گرفتم با مادرشوهرم صحبت کنم تا با پسرش صحبت کنه..
انقد تو فکر بودم نفهمیدم کی رسیدم با دیدن ماشین جاریم و شوهرم تعجب کردم زنگ در رو فشردم و طوری ایستادم از ایفون مشخص نباشم اما در باز نشد ب مادرشوهرم زنگ زدم که گفت خونه نیست و صبر کنم. برگرده دل تو دلم نبود مادرشوهرم با تعجب ب من و ماشین ها نگاه کرد که همون لحظه......
https://eitaa.com/joinchat/1909326006C2fcb3adffd