شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 #قسمت‌پنجاه‌وپنج سراب🕳 سعید خمیازه کشان پتو رو پایین پایش انداخت و بلند شد. سمت
✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨✨🌘✨🌘✨✨ ✨🌘 سراب🕳 از خوشحالی سر از پا نمی‌شناختم. بعد از سکوت چند ثانیه‌ای با صدای «الله اکبر، الله اکبر» گفتن سعید، نفس راحتی کشیدم. خوشحال از اینکه کسی متوجه پشت در ایستادنم نشده، لبخند عمیقی زدم که ناگهان در باز شد و من با صورت به سینه سفت و سخت صدرا برخورد کردم. دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و سرم رو بلند کردم. با نگاه متعجب و اخمش روبرو شدم. با اشاره سرش به بیرون، بهم فهموند بدون حرف سمت هال برم. چند قدمی عقب رفتم و ایستادم. در اتاق رو بست. دوباره با چشم و ابروش سمت هال اشاره کرد. با فاصله کمی ازش، پشت سرش رفتم. به محض دور شدن از در اتاق، روی پاشنه پا چرخید، نگاه دلخوری بهم انداخت و دست به سینه روبروم ایستاد. — صنم، خجالت نمی‌کشی پشت در اتاق گوش وای می‌سی؟ خجالت زده، سر به زیر شدم و با صدای پایینی گفتم: — ببخشید. نگران بودم داداش راضی نشه. — کار اشتباه و زشتت رو توجیه نکن. داداش درست میگه، حق با سعیده. بهش می‌گم هر تصمیمی که صلاح می‌دونه بگیره. — داداش… صدای چی شده؟ دایی باعث شد حرفم رو قطع کنم و هر دوتا سمتش بچرخیم. زیر لب سلامی گفتم و جواب گرفتم. صدرا که سعی داشت خودش رو آروم نشون بده، چند قدمی جلو رفت: — سلام دایی جان، صبح بخیر. دوست داری کله سحری چی بشه؟ — علیک سلام، آقا صدرا گل و گلاب. والا یه طوری گارد گرفتی، فکر کردم وسط مسابقه رزمی یا دعوا هستم تا خونه. صدرا لبخند بی‌روحی روی لبش ظاهر شد و ادامه داد: — نه بابا، دعوا چی داشتیم، حرف می‌زدیم. دایی نگاهی پر از حرفی به من و صدرا انداخت، طوری که حرفش رو باور نکرد. بعد از چند ثانیه سکوت پرسید: — صدرا، دیشب نصف شبی رفتی خونه و برگشتی؟ سرش رو روبه بالا تکون داد: — نه، داداش سعید اومد اینجا. دایی ابروهایش رو بالا انداخت: — الان سعید اینجاست؟ با زن و بچه‌هاش اومده؟ سوگند اینا هم اومدن؟ آبجی و حاج علی هم هستن؟ هر دوتا یهویی از لحن شوخی و متعجب دایی خنده‌مون گرفت. خانم جون، عصا به دست با لبخند همیشگی به جمع‌مون اضافه شد سلام کردیم و مهربون جوابمون رو داد. — رضا، اول صبحی چه خبر شده؟ کبکت خروس می‌خونه؟ — مادر من، چرا این نوه‌هایت اینطوری شدن؟ نصف شب میان، نصف شب می‌رن. دارم نگران می‌شم. اگر اینطوری بخوان ادامه بدن، باید یه اتاق گوشه حیاط برای خودم بسازم، آواره نشم. خانم جون اخم نمایشی کرد و جدی گفت: — وا رضا، مادر. این چه حرفی میزنی؟ از شوخی‌شم، خوشم نمیاد. یکی بشنوه فکر میکنه جدی می‌گی، این خونه به این درن دشتی و با این همه اتاق، خداکنه همه بچه‌هام و نوه‌هام صبح تاشب بیان اینجا پیشمون باشن. دایی با انگشتاش کف سرش رو خاروند و با همون لحن شوخی‌اش گفت: — پس خانم جون، حداقل بگیم قبلش یه خبر بدن؛ وسایل استراحتشون فراهم کنیم. فکر کنم آقا سعیدمون دیشب رو بدون بالشت و پتو خوابیدن. نگاه خانم جون بین هرسه‌تاتون چرخید: — سعید، بچه‌ام دیشب اومده اینجا؟ تنها؟ یا بچه‌ها رو هم آورده؟ برای نجات از دست نگاه دلخور و عصبانی صدرا، سمت خانم جون رفتم: — نه، تنها اومده. — عه، پس چرا دیشب نگفتید می‌خواد بیاد؟ منتظرش بمونیم. روبروی خانم جون ایستادم: — من و داداش هم خبر نداشتیم. نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ" ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ قسمت اول https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/54932 ✨ ✨🌘🌘✨🌘🌘✨ ✨🌘🌘✨🌘🌘✨🌘✨🌘✨