درویشی را ضرورتی پیش آمد، گلیمى از خانة دوستش بدزدید. حاکم فرمود تا دستش قطع کنند. صاحب گلیم شفاعت کرد که من او را بخشیده ام گفتا : به شفاعت تو از حد شرع این دزد منصرف نمیشوم. صاحب گلیم گفت: آنچه فرمودی راست گفتی ولی هر که از مال وقف چیزی بدزدد قطعش لازم نیاید و هر چه درویشان را هست وقف محتاجان است. حاکم دست از مجازات او برداشت و ملامت کردن گرفت که جهان بر او تنگ آمده بود که دزدی کرد ، ولی چرا از خانه چنین دوست صمیمی ای؟ گفت: اى حاکم نشنیده‌اى که گویند: خانه دوستان برو و به در دشمنان مکوب. چون به سختى در بمانى تن به عجز اندر مده دشمنان را پوست بر کن، دوستان را پوستین @karbalaei021