داستان:
آش
کاش از همان اول دعوتش نمی کردم. می دانستم آدم نذر و صدقه و اینجور چیزا نیست. اگر میگفتم بیا مجلس بی ریاست، خبری از پول و کمک و گلریزان نیست با کله می آمد. اما این دهان گشاد که چفت و بست ندارد. هزار بار مادرم به خاطر همین پرگویی روی زبانم فلفل انداخته، یا همسر بیچاره ام هزار بار دعوا کرده و حتی از خانه رفته. اما...
اما بیچاره دست از پا درازتر بر می گشت و با تذکر و قول گرفتن به امید اینکه دهانم دیگر چفت و بست پیدا کرده زندگیش را می کرد. حالا آمدن اشکان را کجای دلم بگذارم و دستور پخت آشی که آب دهانش را آویزان کرده بود. کاش لااقل وقتی گفتم مراسم داریم می گفتم پدرم قربانی کرده و بین فقرای توی دره تقسیم کرده. اگر می گفتم یک پاتیل آش را به ریشمان نمی بست.
توی زمین وقتی بچه ها توپ را از گوشه زمین در آوردند با اینکه موقعیت بچه های دیگر خوب بود من پاس دادم به اشکان. او هم قدرشناسی کرد، پرید و توپ را توی زمین حریف خواباند. پیش رفتم و به آغوشش کشیدم. خواستم بگویم مراسم فقط قند و شیرینی است که گفت: آش بپزید. گفتم:چی!؟ آش!؟ بهانه را روی گرمی هوا گذاشتم. گفت: آش شما گرم و سرد نداره،خیلی می چسبه...
کاری به پررویی اشکان ندارم که انگار میخواست برود رستوران منو باز، سفارش غذا بدهد. اما یک میلیون سولفید تا خرج آشش کنیم. آن هم آشی که پیازش با روغن کرمانشاهی ، عسلی کرده و کشک و زعفران را درون آن بجوشانیم. حالا من مانده ام و قولی که داده بودم.
شام سر سفره پای مراسم را پیش کشیدم. از همه چیز گفتن الا روغن کرمانشاهی و کشک و پیاز داغ. گرچه مادر موافق بود اما بابا فکر کمر تازه عمل شده مادر بود. وقتی نگاهم به صورت رنگ پریده مادر افتاد دلم نیامد موضوع آش قلم باش حضرت اشکان را پیش بکشم.
مانده بودم چه کنم. وقت خواب این دنده و آن دنده شدم. خودم را به خاطر این دهان شل و گشاد سرزنش می کردم. کاسه چه کنم چه کنم دست گرفته بودم. ممکن بود رفاقت تازه امان بهم بخورد. شاید فکر می کرد قصد سرکیسه کردنش را داشته ام. حالا بهش بگویم پول را قسمتی خرج مراسم و مابقی را خرج خرید کالاهای اساسی برای مردم محروم کردیم. ممکن بود زیر بار نرود. او فقط آش را با روغن و کشک و زعفران می خواست. به قول معروف آش را با جاش میخواست.
سر جایم نشستم. همسرم خیلی آرام سر جایش خوابیده بود. انگار نه انگار من تو باتلاق گیر افتاده ام. بلند شدم. پاورچین پاورچین لب بالکن رفتم. باد ملایمی داشت می وزید. صورتم را بدجوری جلا میداد. نگاهم به سطل زباله افتاد. یک نفر تا کمر خم شده بود و هر چه از پلاستیک و کاغذ و کارتن دستش می آمد داخل گونی می انداخت. اگر خانواده خواب نبودند حتما از شام دیشب برایش می بردم.
اما همینجوری هم طاقت نیاوردم. برگشتم که بروم برایش شام ببرم که یک پیکان قراضه هن و هن کنان کنارش ایستاد. یک نفر با کمر دلا از ماشین پیاده شد و دو ظرف غذا دستش داد و با همان جانکندن ماشین را راه انداخت و رفت.
برگشتم داخل اتاق خواب. همسرم هفت دل خواب بود. گوشی همراهم را برداشتم و برای اشکان نوشتم:
امسال از آش و کشک و زعفران و پیاز داغ خبری نیست. همه را پدرم نذر کرده ببرد دره بین فقرای آنجا تقسیم کند. خودت میدانی اگر لب و لچه ات آویزان نمی ماند شماره کارت بده تا پول را برایت کارت به کارت کنم. پیام را ارسال کردم و کنار همسرم خوابیدم. حالا وجدانم راحت شده بود. چشمهایم را بستم که صدای هشدار موبایلم آمد. سقف روشن شد فهمیدم پیام جدید آمده بود. موبایل را برداشتم. اشکان بود که شماره کارت فرستاده بود.
✍سیدمهدی موسوی
🔊دبیرخانه کانون نویسندگان استان لرستان
🔊@kargahghalam