💎یک قاچ کتاب💎 🧩🧩🧩 «من و امبروژا (دوست آمریکاییم)مسخره بازی زیاد درمی‌اوردیم. اما اون روز اصلا و ابدا فضا به شوخی نمی‌رفت. جدی‌ترین حرفهای عمرمون بود انگار! حتی در شکلاتا رو باز نکردیم. امبروژا گفت: «می‌خوام یه چیزی رو بهت بگم» - چی؟ - می‌خوام بدونی که هیچ وقت تصورم از مسلمونا چیزی نبود که اینجا و توی این مدت دیدم. من توی آمریکا با مسلمونا در ارتباط نبودم. اونچه از جامعه یاد گرفتم هیچ شباهتی به چیزایی که توی این مدت شنیدم و دیدم نداره. هی دختر...من تازه فهمیدم که مسلمونا خودشون چند جورن! -مگه مسیحیا فقط یه جورن؟ - نه نیستن. همین دیگه! من نمی‌دونستم این چیزا رو. من حرفای تو رو یادمه؛ بحثایی که توی اون آشپزخونه و سالن میکردیم. ببین؛ من توی این مدت خیلی فکر کردم؛ به همه چیز. من فکر نمیکنم حرف شما اشتباه باشه. حداقل میتونم بگم جواب خیلی از سوالام رو توی این بحثا گرفتم. دین تو به نیاز من نزدیک تره. این رو می‌فهمم.» 🔊دبیرخانه کانون نویسندگان استان لرستان 🔊@kargahghalam