می‌خوانم تو را خدای من میان جوشن و ابوحمزه ! و دل را، به لطفِ بی‌نهایتت می‌بندم میدانم که هیچکس را نمیرانی هر چند، بَد باشد به امید نگاهِ تو درِ خانه‌ات آمده‌ام و‌ اعتراف می‌کنم که به تو سخت نیازمندم، در تمام لحظه‌های زندگی‌ام ! حتی آن لحظه‌هایی که فراموشت می‌کنم و غبار غم که نه، طوفان نا‌امیدی مرا با خودش می‌برد آمده‌ام؛ آمده‌ام که بگویم می‌دانم، آنگونه که می‌خواهی نیستم ولی جز تو کسی را ندارم پناهم می‌شوی؟ می‌شود سرم را بگذارم روی شانه‌ی مهربانی‌ات، و غصه‌هایم را واژه به واژه بشمارم و اشک بریزم؟ می‌شود هرگز نگاهت را از من برنداری؟ من ضعیف‌تر از آنم که تصور می‌کنند، کم می‌آورم، می‌شکنم، متلاشی می‌شوم نگاهم کن خدای من که تنها ستاره‌ی درخشان در آسمانِ تاریک قلبِ منی