داشتیم می رفتیم زیارت دو طفلان مسلم، از جلوی چندتا خونه رد شدیم که بچه هایش جلوی در نشسته بودند؛ تا مارو دیدند بلند میگفتن زوار حیدری،زوار حیدری.... من چقدر ذوق کردم که ماها رو به اسم پدرمون می شناختند.