خاطرات استاد قرائتی جلد اول حاج شیخ محسن قرائتی(1) 💠 شرایط ازدواج مى خواستم ازدواج كنم، ولى پدرم مى گفت: هر موقع در تحصیل به مدارج بالاترى رسیدى و مقدمات و سطح حوزه را گذراندى و به درس خارج فقه و اصول رفتى، ازدواج كن. دیدم به هیچ صورت قانع نمى شود، اثاثیه را از قم برداشتم و به كاشان نزد پدرم آمدم. او گفت: چرا آمدى؟ گفتم: درس نمى خوانم! شما حاضر نمى شوى من ازدواج كنم. خلاصه هر چه به خیال خویش مرا نصیحت كرد اثر نگذاشت. حتّى به بعضى آقایان سفارش كرد كه مرا براى درس خواندن نصیحت كنند، من هم بعضى را واسطه كردم كه او را براى موافقت با ازدواج من نصیحت كنند! تا اینكه یك روز به پدرم گفتم: یا بگو كه من مثل حضرت یوسف هستم و دچار گناه نمى شوم، یا بگو گناه كنم یا بگو ازدواج كنم. به هر حال سرانجام موفّق شدم و نظر موافق پدرم را كسب كردم. جشن دامادى بى تجمّل براى جشن دامادى ام اطرافیان گفتند: براى تزئین مجلس عروسى، از تجّار فرش مقدارى فرش درخواست كنیم تا آنها را در مجلس جشن كه آن زمان رسم بود، آویزان كنیم. اوّل تصمیم گرفتم این كار را انجام دهم، امّا بعد به خود گفتم: چرا براى چند ساعت جشن، سَرم را پیش این و آن خَم كنم، مگر جشن بدون آویز كردن قالى نمى شود؟ خلاصه این كار را نكردم و هیچ اتفاقى هم نیفتاد. زندگىِ كامل روزهاى اوّل ازدواجم بود، با همسرم آمدم قم و خانه اى اجاره كردیم. یك اطاق 12 مترى داشتیم، ولى یك فرش 6 مترى. پدرم آمد به منزل ما احوال پرسى، گفتم: اگر ما یك فرش 12 مترى مى داشتیم و تمام اطاق فرش مى شد، زندگى ما كامل بود. پدرم خندید! گفتم: چرا مى خندید؟ گفت: من 80 سال است مى دوم زندگى ام كامل نشده، خوشا به حال تو كه با یك فرش زندگى ات كامل مى شود! 💠کشکول مبلغین ومبلغات استان یزد https://eitaa.com/joinchat/1851588616Cd0c71383ae ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈