*خاطره ای از یک معلم سپاه دانشی سال 1348*
*شب برفی روستا سنگین و ملال آور بود . در مدرسه اتاق کوچکی داشتم، توری چراغ زنبوری ریخته بود و ناگزیر زیر نور گرد سوز سرگرم مطالعه آخرین صفحات رمان "دن آرام" بودم. هر از گاه سكوت شب با اواى زوزهی گرگی گرسنه و پاسخ عوعوی ترسخوردهی سگان روستا شكسته مى گرديد* .
*اگرچه دم غروب شیشهی چراغ زنبوری را تميز نموده بودم اما باز دوده گرفته بود و در كورسوى گردسوز ياراى تميز كردن مجدد انرا نداشتم بیرون از اتاق سرما تا بن استخوان نفوذ پذير بود ...
دماى اتاق با بخار حاصل از کتری جوشان بر بخارى نفتى علاالدين و عطر معطر چاى دم كشيده سرنيزه در قوری بند زده که بر بالاى كترى رسوب گرفته جا خوش کرده بود
*روياهاى خام جوانى و آواهاى گاه به گاه سگان روستا .غرق افكار خود بودم كه با كوبش دروازهی پوشيده از برف كسى مرا فرا مى خواند ، پالتوی گل و گشادم را روی دوش انداختم و با تپاندن کلاه پشمی روی سرم ، فانوس فتیله پایین کشیدهی کنار بشکه آب را برداشتم و از پله هاى ايوان به سمت درب مدرسه سرازیرشدم در را که باز نمودم در پرتو نور فانوس زن مراد كه براى كارگرى به مسجدسليمان رفته را با بچهی دوساله درآغوش که از پس گریهی زیاد نای ونگ زدن راهم نداشت و تنها هق هق می نمودو مدام رنگش بر می گشت...و رو به سياهى مى فت* .
*زن با چشمان خیس سرمازده نالید :*
*آقا مدیر کنیزتم تورو خدا یه کاری کنین بچم داره میمیره.اگه مراد بیاد جوابشو چی بدم ؟*
*اگه بمیره منو طلاق میده ، باید برگردم خونه پدرم...*
*بی انکه نگاهش نمايم گفتم : "خواهرجان من سپاهى دانش هستم نه بهداشت...از مریضی بچه و دوا و درمون هم چیزی سرم نمیشه...*"
*حرف مرا نپذيرفت و همچنان ناله و التماس میکرد . از سوز سرما چنان میلرزید که ناچار شدم بگویم بیاید بالا تا خود و بچه اش کمی گرم شوند .*
*مثل گربه از پلههای پوشیده از برف بالا آمد . . داخل جعبهی کمکهای اولیه حتی یک قرص آکسار هم نداشتم چه برسد به دوا و درمان دیگر . زن کوتاه نمی آید همچنان و هی التماس می کرد .*
*همین طور که فکری بودم چه جوری این مادر هراسان را ساکت کنم یادم افتاد زیر تخت بطری«شراب شاهانی خُلار» نیم خوردهای دارم که دوست سپاهی ام از شیراز برایم آورده بود ، منکه اهل می و دود نبودم الباقی را گذاشته بودم اگر باری دیگر آمد نوشجان کند .*
*فکری به سرم زد ، رو به زن گفتم : "خانم جان یک شربت دارم اما برای بچهها نیست شاید بشه یه قاشق ریخت تو حلق بچه ، راستش چیز دیگهای ندارم...*
*زن که دمی از التماس و دعای خیر کوتاه نمی آمد نالید : "آقا مدیر کنیزتانم بچهمو اول از خدا بعدش هم از شما میخوام هر کاری می تونید بکنید بچه ام هلاک شد..."*
*درنگ نکردم ، دوقاشق شراب شاهانی ریختم میان حلق بچه و استکانی چای از قوری روی علاالدين برای مادرش . هنوز دست به استکان نزده بود که بچه نفس راحتی کشید و شل شد و گویا به خواب رفت . زن یادش رفت چایی ریخته داخل نعلبکی را تمام کند ، دعا کنان بچه را زیر چادرش زد و بلند شد و با خرسندی گفت : "آقا مدیر شما دیگه پایین نیاین من در مدرسه رو میبندم خدا قسمت کنه تو عروسیتون خدمت کنم..."*
*زن مراد رفت و من در این فکر ماندم که مبادا حال بچه بدتر شود . به اتاق که برگشتم دیگر حالی برای "دن آرام" خوانی نمانده بود ،گردسوز را فوت کردم و خزیدم زیر لحاف . حالا تنها ماه آسمان پس از بارش برف بیدار بود...*
*صبح داشتم برفهای جلوی در مدرسه را پارو می کردم که سیاهی چادر زن مراد را حس کردم كه بالاى سرم است ، یک سینی بزرگ مسی پر از تخم مرغ محلی و شیر و نان تازه و کشمش و گردو و کلی دعا که آقا مدیر این شربت شما مگر با آب بهشت درست شده بود*
*بچم تا صبح راحت خوابید وختی هم از خواب جست نشونی از مریضی تو وجودش نبود !*
*دو روز بعد اهل ده از اثر شربت معجزهگر من با خبر شده بودند و شبی نبود که چند قاشق از آن را به حلق کوچک و بزرگ اهالى ده سرازیر نکنم . نشان به آن نشان که تا آخر دوران خدمت شدم مشتری پر و پا قرص شراب شاهانی در یک مشروب فروشی شهر که پنج شنبهها سراغش میرفتم و او تعجب می کرد چرا هر هفته یک بطری آن هم فقط شاهانی . کارم چنان بالا گرفت که با اسب و قاطر از دهات دیگر هم برای من مریض میآوردند .*
*دوران خدمت تمام شد ، اما اگر شما هم امروز به آن نواحی بروید و سراغ مرا بگیرید شاید از مردم بشنوید : "خدا پدرشو بیامرزه ، یه سپاهی از محله سركوره هاى مسجدسليمان داشتیم به نام بهرام حسنوند که یک شربت بهشتی داشت و مرده هارو هم باهاش زنده می کرد...حیف خدمتش تموم شد و برگشت مسجدسليمان و اسم اون شربتو به ما نگفت...*
*كاش كسى از او خبرى مى داشت .....*
*از فواید شراب شاهانی (خلّار شيراز )*
*خاطره ی يک سپاهی دانش در روستاى كمفه اندیکا - مسجد سلیمان*
زمستان ۱۳۴۸*😊😄😂😂😂👌
#کشکولداستاندونی