#داستان۴٠٩
#حکایت
پیرمردی به نام مشهدی غفار ،حدود صد و بیست سال پیش ، در بالای مناره مسجد ملاحسن خان شهر خوی،سالها بود ڪه اذان می گفت.
پسر جوانے داشت ڪه به پدرش می گفت:
ای پدر صدای من از تو سوزناڪ تر و دلنشین تر و رساتر است،
اجازه بده من نیز بالای مناره رفته و اذان بگویم.
پدر پیر مےگفت:
فرزندم،
تو در پایین مناره بایست و اذان بگو.
بدان در بالای مناره چیزی نیست . من مےترسم از آن بالا سقوط ڪنے ،مےخواهم همیشه زنده بمانے و اذان بگویے.
بگذار تو جوان هستے عمری از تو بگذرد و سپس بالای مناره برو.
از پسر اصرار بود و از پدر انڪار...
روزی نزدیڪ ظهر پدر پسر خود بالای مناره برای گفتن اذان فرستاد.
مشهدی غفار تیز بود و از پایین پسرش را ڪنترل مےڪرد.
دید پسرش هنگام اذان گاهے چشمش خطا رفته و در خانه مردم نظر مےڪند.
وقتی پایین آمد مشهدی غفار به پسر جوانش گفت:
فرزندم من می دانم صدای تو بلندتر از صدای پدر پیر توست، می دانم دلنشین تر از صدای من است.
و هیچ پدری نیست بر ڪمالات و هنر فرزندش فخر نڪند.
من امروز به خواسته تو تسلیم شدم تا بر خودت نیز ثابت شود، آن بالا جای جوانے چون تو نیست و برای تو خیلے زود است.
آن بالا فقط صدای خوش جواب نمی دهد، نفسے ڪشته و پیر مے خواهد ڪه رام موذن باشد .
تو جوانے و نفست هنوز سرکش است و طغیان گر، برای تو زود است این بالا رفتن.
به پایین مناره ڪفایت ڪن، و بدان همیشه همه بالا رفتن ها به سوی خدا نیست.
چه بسا شیطان در بالاها ڪمین تو ڪرده است ڪه در پایین اگر باشے ڪاری با تو ندارد.
🌸🌸🌸🌸
@Dastanayekhobanerozegar