🌸زندگی در جزیره مجنون 2 سفره پهن شد. باقلا پلو با یک مرغ درشت سرخ شده توی سینی بزرگ روحی برایمان خودنمایی می کرد. بعد از چندین روز می‌توانستم دلی از عزا در آوریم. ناگهان سید جاسب گفت : -علی....علی..... آلپالوووو آلپالوووو با انگشت دست خود شیشه مربای آلبالو را نشان می داد. و دائم می‌گفت: - بده....بده.....من منننننن آلپالوووو خیلی خوب..... فرشاد کمائی شیشه مربا را به دستش داد. نصف شیشه مربا را روی باقلا پلو و مرغ خالی کرد و گفت : - خیلی خوب.....خیلی خوب.... دستانش را بالا برده و گفت: - هوووووم....هوووووم -زهر مارو هوووووم -نگاهی به حاج مسعود کردم و گفتم: - نگاه چکارش کرد!.... فرشاد فقط می خندید.... عصبانی شدم. گفتم : - نخند...نخند...دندونات سرما می‌خوره -این دیگه کیه؟! -حالشو می‌گیرم.....نگاه کن..... فکری به نظرم رسید. نهار را فقط عراقی ها با حرص و ولع خاصی می‌خورند.ما فقط تماشا می‌کردیم. فرشاد چند لقمه ای خورد و گفت : - هرکی خورد اسهال می‌گیره..... دوباره شروع به خندیدن کرد. ادامه داد: - کره مربای صبح هم ما بخوریم..... - نه....کنسرو ماهی با خاویار بخوریم.... ولی فکری دارم. همتون کمک می‌کنید.... بچه ها با سر و اشاره تایید کردند. شیشه مربا را آوردم. همه مرباها را توی پارچ بزرگ پلاستیکی ریختم. با آب مخلوط کردم. شکر و اضافه کردم. شروع به مخلوط و هم زدن کردم. رو به جاسب کردم و گفتم : -سید خیلی خوب...... بلافاصله کیسه نمک را در آن ریختم. دوباره مخلوط کردم. کنار بچه ها نشستم و آرام گفتم: - همتون پارچ را بالا ببرین ولی نخورین و بگین خیلی خوب.....عالیه.... فرشاد خورد و گفت: هووم حرف نداره.... حاج مسعود هم تایید کرد. من هم خوردم و گفتم : - سید جاسب خیلی خوب.... بلافاصله گفت: - من...علی...من منننننم بده پارچ را با اکراه به طرف او دراز کردم. می‌دانستم خیلی شکم دوست وپر خور است. به او گفتم : - همشو نخوری. ...ما هم می‌خوایم -باشه....باشه.... پارچ را بالا برد. فکر کنم با خودش شرط کرده بود نصف پارچ را یک نفس بخورد. همینطور شد. تا جایی که جا داشت خورد. ما هم بین خودمان دوباره پارچ را چرخاندیم. ولی فقط نشان می دادیم که می‌خوریم. دوباره از ما گرفت و مقدار دیگری خورد. همگی کنار رفتیم. و منتظر زمانی بودیم که باید می گذاشت. تا شربت شور و شیرین عمل کند. با نبود دستشویی و با قایق به جای پشت پاسگاه شناور رفتن کارهایی که می بایست انجام می شد. می دانستم بسیار سخت و جانکاه است. ولی دیری نپایید که سید مثل فنر از جایش برخواست و دوان دوان به طرف تراده رفت و شروع به پارو زدن کرد و با آه و ناله رفت. نگاهی به او کردم و گفتم : - سید....سید....چی شده....چته؟! -علی خیلی بد خیلی بد....بد...بد دستش را به شکم خود می سایید و آه و ناله می‌کرد و از ما دور می شد. هنوز بار دوم پیاده نشده بود که معلوم بود دل پیچکی سخت دارد و سر تراده را می پیچاند و دائم می گفت : - علی خیلی بد....خیلی بد..... همگی بچه های پاسگاه می خندیدن و با هم می گفتند. ...خیلی بد....خیلی بد.... 🔻کانال کشکول معنوی🔻↙️ 🕋 @kashkoolmanavi 🕋