کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_116 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• گرچه آهو نیستم اما ضمانت لازمم !!! دلم هوای ح
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• - خانوم شرییییف ! با صدای فریاد استاد ، سرم از روی گل و بوته هایی که اینبار نه از فشار درد و مریضی مامان بلکه از دلخوشی رسیدن به یار، روی جزوه ام نقش بسته بود بلند شد و در دلم لعنت فرستادم به ذهن مریضی که بیمار عشق بود و نسیان ، باعث شده بود به کل از یادم بره اینجا کلاس استاد سخت گیر و بی گذشتی بنام پیمان پرتو است ! - ببخشید استاد - چی چیو ببخشم خانوم ؟ کم مونده به شاهکار هنریتون شمع و پروانه هم اضافه کنید تا محفل عاشق و معشوق کامل بشه ! از خجالت آب شدم ... نمیدونم حق داشت یا نه ! نمیدونم رفتار امروزش به هنجار شکنی که برادر کوچکترش در خانواده راه انداخته بود وصل می شد یا نه ! با سری پایین افتاده و قلبی زخمی از نیشتری که به سمتش رها شده بود ، لبم به عذرخواهی مجدد باز شد : - دیگه تکرار نمیشه ... معذرت می خوام - بفرمایید بشینید اگر چه ساده تر از اونچه فکرشو میکردم از خطا و بی توجهی که نسبت به درس و کلاس داشتم چشم پوشی کرد ولی از خودم و ظرفیت اندکی که در برابر این دوست داشتن و دوست داشته شدن نشون می دادم شاکی بودم یکی نبود بگه آخه دخترهء احمق ! جا بهتر از اینجا و زمان بهتر از این زمان پیدا نکردی تا پرندهء خیالت رو به سمت دلبر مغرورت پَر بدی ؟ پایان کلاس همزمان شد با سوزشی که در بازوی سمت چپم احساس کردم و صدای آخ ریزی که از بین لبهام خارج شد : - مگه مرض داری روانی ؟ دردم اومد ! - حقته ! روانی هم خودتی .... هیچ معلومه چه مرگت شده ؟ - به جون خودت هیچی ... از پشت صندلی به قصد ترک کلاس بلند شدم که طناز دوباره دستشو بند دستم کرد و شروع به گله گذاری کرد : - آره دیگه ... حتماً راست میگی چیزی نیست ... مگه خر باشم که نفهمم یا کور باشم که نبینم رنگ و روت داد میزنه یه خبرایی هست و به من نمیگی ! - قربون اون درک و شعورت برم که اینقدر خوب خودتو میشناسی !!! هنوز خنده پشت بند این شوخی بر لبم جاخوش نکرده بود که دوباره گوشتم زیر انگشتانش رفت و پایانه های عصبی ام را جوری تحریک کرد که با دست دیگه محکم زدم پشت دستش - بکش دستتو ... ای بابا ! نمیفهمی میگم درد داره ؟ - خیلی خب حالا ! انگار زنبور گاوی نیشش زده دخترهء سوسول ! بعد از صد سال بری خونه شوهر میخوای چه غلطی بکنی ؟ شنیدن کلمهء شوهر هم دلمو خوش می کرد وقتی به نام احسان ختم میشد ... - چی شد دوباره رفتی تو هپروت ؟؟؟ - میگم طناز ! تو ... تو تا حالا عاشق شدی ؟ - پس بگوووو خانوم زده فاز عشق و عاشقی .... خاک تو سرت نکنن ! نکنه ... نکنه استاد پرتو ؟؟؟ - نه ! برادرش !!!! جوری چشمهاش گرد شد و مردمکها مسیر حرکتشون رو گم کردند که ترسیدم دختر مردم لوچ بمونه ولی حرف از دهانم خارج شده و راه بازگشتی نبود اینبار ، هم مجبور بودم و هم راضی از این اجبار که وادارم می کرد با یک هم جنس درد دل کنم و بگم اونچه به زور در دلم نگه داشته بودم .... طناز باور کرد ... دوست خوبی بود و تنها کاری که با من نکرد سرزنش بود، مثل همون کاری که با خودش و قلبش نکرد یعنی حسادت ! راضی بودم ... خوب بود که با من میخندید و با من امیدوارانه به پایان این وصلت نگاه می کرد یه وقتایی ..... چه جاهایی ..... یه جورایی ..... احساس میکنی زمین و زمان دست به دست هم دادن تا تو تبدیل بشی به خوشبخت ترین و راضی ترین آدم روی زمین ، غافل از اینکه گاهی دستهایی هست پشت پرده و نهان از ما ... همون چیزایی که فکرشو نمیکنی ولی مثل یه نسیم خنک شروع میشه و آروم آروم تبدیل میشه به خانه براندازترین طوفان عالم !!! 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab