❀✿ ڪم محلے هاے من دلیل خداحافظے و اتمام حجت امروزش بود! چطور توقع دارد ڪہ مثل قبل وقتم را ساعتها براے صحبت هاے بے سرو تهش تلف ڪنم؟ درحالیڪہ یڪ دنیا سوال درذهنم هرلحظہ متولد مے شود! من باید جواب این سوالهارا پیدا ڪنم! بہ انتهاے راهرو ڪہ مے رسم بہ سمت در خروج مے پیچم ڪہ نگاهم بہ اینه ے قدے ڪنار در مےافتد. همچین بیراه هم نمیگفت... امروز ارایش نڪردم!... حتے یڪ ڪرم هم نزدم... دلم نمے امد دقیقہ اے بیشترڪتاب را براے نقاشے صورتم روے زمین بگذارم! ...دلیلش رادقیق نمیدانم... شایدهم ... یڪ ڪم عقب نشینے ڪرده ام!... دیگر ابسار لجاجت رادردستم بہ بازے نمیگیرم و اجازه میدهم تا دیگران هم نصیحتم ڪنند!!! چہ حرف شنو!... شالم هم نسبت بہ قبل ضخیم تر شده و جلو تر امده!! فقط ڪمے از ریشہ ے طلایے موهایم مشخص است... صداے قدمهاے ڪسے مرا وادار میڪند ڪہ برگردم. آراد سرش راباتاسف تڪان میدهد و میگوید: اره خودتو خوب نگا ڪن! شبیہ مریضا شدے! حرصم میگیرد و بدون جواب بہ محوطہ میدوم. دوست دارم فحشش بدهم..مردڪ مفت گو! ڪتاب را بہ سینہ ام میچسبانم ، درست بہ قلبم و تندتر میدوم. هیچ اتفاق بزرگےنیفتاده...فقط یڪ چیز در من هرروز رشد میڪند و پایہ هاے گذشتہ را میشڪند. ازدانشگاه بیرون ڪہمی ایم بادیدن صحنہ ے مقابلم شوڪہ میشوم. یحیے وسط پیاده رو ایستاده و بہ اسمان نگاه میڪند. مثل همیشه!! ڪاش میگفت چہ چیز در لابہ لاے ابرها میبیند.! چرااینجا پیدایش شده!!؟ ... اب دهانم را قورت میدهم و بازبان لبهاے خشڪم را خیس میڪنم. بہ ارامے چندقدم بہ سمتش میروم ڪہ سرش راپایین مے اورد و بادیدنم لبخند مے زند.دیگر یحیے مثل چندماه قبل مثل ڪورها رفتار نمیکند. مراخوب میبیند... انگار بلاخره جز زندگے اش شده ام! جز خیلے ڪوچڪ! درست مثل یڪ همبازی! دستش را درجیب شلوارش فرو میبرد و یڪ قدم جلو مے اید. _ سلام ! خسته نباشید!... جوابے نمیدهم. ذهنم قفل ڪرده! بہ چشمهاے عسلے اش خیره میشوم. _ نمیدونستم ڪے ڪلاستون تموم میشہ، براے همین زودرسیدم و یڪ ساعتہ اینجام!.... بازهم حرفے پیدا نمیڪنم. عمیق ترلبخند مے زند. _ جواب سلام واجبہ! ارام سلام میڪنم و بانگاه ازامدنش سوال میڪنم. _ راستش...حس ڪردم بلاخره وقتشہ ببرمتون یجا! ... باچشمهاے گرد میپرسم: منو؟! _ بلہ!... قراربود یلدا هم بیاد ولے امروز بایڪے ازدوستاش رفت بیرون... _ ڪ...ڪجا بریم؟! یڪ تااز ابروهایش رابالا مے دهد و میپرسد: ناراحت شدید؟! فڪر ڪنم امادگے نداشتید! _ اره!..اصن فڪرشو نمیڪردم بیاے اینجا! نگاهش را میدزد و به زمین خیره میشود _ خب حالا اومدم! بریم؟! پاے راستم رابلند میڪنم تایڪ قدم بردارم ڪہ بند ڪولہ ام از پشت ڪشیده مے شود و نگهم میدارد. سریع بہ پشت سرم نگاه میڪنم. دیدن صورت سرخ آراد قلبم را بہ تپش میندازد. بند ڪولہ ام را در مشتش فشار میدهد و دندان قروچہ میڪند. صداے خفہ اش تنم را میلرزاند... _ ڪجا برید؟! بااسترس بہ صورت یحیے نگاه میڪنم. ابروهایش ازحالت بالا متعجب ڪم ڪم درهم میرود و نگاهش جدے میشود. بغض بہ گلویم چنگ میزند. چرا ترسیده ام؟! چرا مثل قبل راحت راجب دوستے اجتماعے ام بااراد بہ یحیے نمیگویم؟! چرا داد نمیزنم: چتہ چرا زل زدے؟! دوستمہ! چرا خفه شده ام! یحیے بہ طرفمان مے اید و درچشمهاے اراد مستقیم نگاه میڪند. _ ببخشید شما!؟ ❀✿ 💟 نویسنــــــده: 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 🌍 @kashkoolmazhabimehrab