#رمان_قبله_من
#قسمت_83
❀✿
حرفهایش تسلے عجیبےبرای دلم است.گرم و ارام نگاهش میکنم. اشتباه میڪردم.او عقب مانده نیست... من بودم!!
دستے بھ گره ی روسری ام میڪشم و با لبخند میگویم: مرسے ڪھ فڪر بدی نڪردی!
بھ لپ تاپش اشاره و حرف راعوض میڪند: حتما بخونیدشون!.فتح خون تموم شد؟!
ڪتاب فتح خون را ڪنار لپ تاپ میگذارم و جواب میدهم: نھ . پنج فصلش رو خوندم فقط.
_ ڪند پیش نرید.البتھ...شاید دلیلے داشتھ .
_ اره!... راستش ڪارم همین بود...
بھ پشتے مبل تڪیھ میدهد، دست بھ سینھ صاف میشیند و میگوید: خب درخدمتم.
_ چطوری بگم؟... حس عجیبـے بھ نویسنده اش پیدا ڪردم... بیشتراز یڪ مقدار بهش گرایش دارم!...من...
_ بگید راحت باشید!...تااینجاش ڪھ خیلے خوب بوده .
بدون مقدمھ میپرانم: یحیے . من نمیخوام عمر سعد باشم!..
رنگ چهره اش یڪدفعھ بھ سفیدی میشیند. بااسترس میپرسم: چے شد!؟
به جلو خم میشود، دوارنجش را روی زانو هایش میگذارد و باصدایـے ارام میپرسد: چے شد ڪھ حس ڪردید ممڪنھ عمر باشید!؟...
_ فقط عمر نھ! سپاهے ڪھ جلوی پسرفاطمه س ایستادن!..میترسم فصل بعد رو بخونم.نمیدونم من ڪدوم شخصیت این ڪتابم. گیج شدم.میترسم..
بغض میڪنم و ادامھ میدهم:نڪنھ جز ڪسایـے باشم ڪھ باهزار توجیھ و بهانھ امر عقل و امیرالمومنین ذهنیشون، سر امام رو ازقفا....
سرش را بالا میگیرد و یڪ لحظھ بھ چشمانم نگاه میڪند.سریع ازجا بلند میشود و میگوید: یھ لیوان اب بخورید.... بعد حرف میزنیم... دارید...گر..یھ میڪنید...
ڪلافھ سرش راتڪان میدهد و بھ طرف دستشویے میرود.ازجا بلند میشوم و بھ اشپزخانھ مے روم. بے حوصله یڪ لیوان بلور برمیدارم و ازشیر لب بھ لب ابش میڪنم. آذر لبخند دندان نمایـے میزند و درحالیڪھ بستھ ی مرغ را دردستش فشار میدهد ، میپرسد: یحیـے چے میگفت؟!
_ هیچے . راجب یھ ڪتاب حرف میزد... میگفت خوبھ بخونمش!
_ واقعا!؟ همین؟
_ بلھ مگھ حرف دیگھ ای هم باید زده شھ؟!!
اخم ظریفے میان ابروهای نازڪ و مدادڪشیده اش میدود
_ نھ ! فقط پرسیدم...
پشتش را میڪند و دوباره مشغول ڪارش میشود. ڪمے ازاب راسرمیڪشم و لیوان رادر ظرف شویـے میگذارم. بھ پذیرایے برمیگردم و روی مبل میشینم. یحیـے ازدستشویی بیرون مے اید و درحالے ڪھ استین هایش را پایین میدهد،زیر لب ذڪر میگوید! حتم دارم وضو گرفتھ... بے اختیار لبخند مے زنم و منتظر میمانم. جلو مے اید و سرجای قبلے اش مے شیند.
_ خب!... داشتید میگفتید!..
_ همین... ڪلا میخوام ڪمڪم ڪنے... نمیدونم چم شده!.. توی یھ چاه افتادم و سردرگمم . اصن نمیدونم ڪے هستم!...
_ دوست دارید جز ڪدوم گروه باشید؟!
_ معلومھ !
_ میخوام بھ زبون بیارید.
_ دوست دارم جز گروهے باشم ڪھ منزل به منزل توی ذهنم باهاش حرڪت ڪردم و بھ ڪربلا رسیدم!!
_ چرا؟
_ چون....چون خوبن.
_ ازڪجا اینو میفهمید؟!
_ چون پاڪن... چون اهل بیت رسول خدا ص هستن! چون صادق ان و...
جملھ ام را ڪامل میڪند:و چون برای رضای خدا قدم برمیدارن! حتے سفر اخر و فتح خونیشون بخاطر رضایت خدا بوده!... چون بھ اطاعت از امر و چیزی ڪھ بالاسری براشون مقدر ڪرده پیش رفتن و از تمام هستیشون گذشتن!بھ عبارت امروزی، قهرمانن. اسطوره های تکرار نشدنے!...درستھ ؟!
سرم را تڪان میدهم...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
👈 ڪپے تنها با ذڪر
#نام_نویسنده مورد رضایت است👉
🌍
@kashkoolmazhabimehrab