♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨ ✨♥️ ♥️ ✨ ♡﷽♡ کلاس تموم شده بود ولے استاد هنوز داشت با بچه ها سر منابع امتحان بحث میکرد آخرش در حالی که کیف سامسونتشو از روی میز برمیداشت گفت :من حرفامو زدم جلسه ی آینده امتحان برگزار میشه،از همون منابعے کہ گفتم،من نمیتونم دانشجوی بے سواد تربیت کنم در ضمن هر کس غیبت کنه حذفِ،تمام و از در کلاس بیرون رفت و پشت سرش صدای غرغروناله های  بچه ها بلند شد. سرمو گذاشتم روی میز خدایا آخه چرا دقیقا همون موقع که کفگیر من ته دیگو سوراخ کرده باید استاد یادش بیوفته دانشجوی با سواد تحویل مملکت بده؟ با صدای طناز،هم کلاسی و تنها دوستم سرمو بلند کردم -باز که رفتی تو کمااا پاشو جمع کن بریم سری تکون دادم و درحالی که چادرمو مرتب میکردم گفتم _با این منابعے که استاد معرفی کرد بایدم برم تو کما معلومـ نیست یه هفته ای چطورے میخام بخرمشون از جام بلند شدم و طناز هم. یکم تو محوطه دانشگاه صحبت کردیم بعد از هم جدا شدیم تو راه برگشت به خونه یه سری به کتاب فروشے زدم و بادیدن قیمت کتابهایے که استاد معرفی کرده بود مخم سوت کشید... استاد بے انصاف،با خودت فکر نکردی دانشجوی بدبخت چطور این کتابارو میخاد بخره؟ از کتابفروشے زدم بیرون و منتظر اتوبوس شدم و درهمین حین با خودم فکر میکردم کہ چقدر از عمرم تو ایستگاهای اتوبوس تلف کردم... ایستگاه اتوبوس و انتظار همون قرار همیشگی من با مغزمه برای مرور خاطرات... دوباره یاد بابا و زندگی رو به زوالمون چشمامو پر از اشک کرد... قبل از اینکه برم خونه رفتم داروخونه تا قرصای مامان که تقریبا رو به اتمام بود و تهیه کنم،دکتر داروخونه که دیگہ تو این چند سال خوب میشناختم با دیدنم بهم اشاره کرد که برم سمتش داروهای مامان و گرفتم و رفتم پیش دکتر کامیار بعد از شنیدن حرفاش بغضی که توی گلوم بود و به سختی قورت دادم وگفتم ممنون آقای دکتر،ما نیازی به صدقه نداریم شکر خدا به اندازه ای داریم که محتاج کسی نباشیم... البته ته دلم به حرف خودم شک داشتم واقعا به اندازه ای داشتیم که محتاج کسی نباشیم؟؟؟! دکتر کامیار_دخترم چرا ناراحت میشی،من فقط میخواستم باری از روی دوشت بردارم این موسسه خیریه ازمون خواسته تا خانواده های کم بضاعت و بهشون معرفی کنیم که کمک حالشون باشن قدر شناسانه نگاهی به دکتر انداختم و گفتم واقعا ممنونم دکتر که انقدر به فکر بیماراهستید ولی الحمدالله شرایطمون خیلی بد نیست شاید از ما نیازمند ترم باشه دکتر سری تکان داد و گفت خود دانی دخترم،من فقط انجام وظیفه کردم از دکتر تشکر و خداحافظی کردم و به سمت خونه راه افتادم کلید و تو قفل در چرخوندم و واردحیاط شدم.حیاط نقلی که بابا به عشق من توش یه حوض کوچیک درست کرده بود دنیا که تو حیاط مشغول بازی بود با دیدنم جیغی از خوشحالی کشید و پرید بغلم _چهه زووود اومدی آجییی با انگشت ضربه ارومی به نوک بینیش زدم که از خنده ریسه رفت _وروجک میخای برگردم چند ساعت دیگه بیام؟ دنیارو از بغلم پایین اوردم تا به ادامه بازیش برسه و رفتم توی خونه. در حالی که لبخند میزدم خطاب به مادرم گفتم: صابخونه دختر گلتونـ تشریف فرما شدااا نمیاید استقبال؟قدیما بیشتر تحویلمون میگرفتیدا صدای مادرمو اول از اشپزخونه شنیدم و بعد هم تصویرشو دیدم که داشت دستاشو خشک میکرد خوش اومدی دخترم،خسته نباشی دورت بگردم تا تو لباساتو عوض کنی میرم برات چای بیارم لباسامو عوض کردم و با قرصای مامان برگشتم تو حال قرصارو که دید فوری پرسید: پولشونو از کجا اوردی مامان جان؟ لبخند ملایمی زدم و گفتم یکم پس انداز داشتیم مامان جان بعدم خداروزی رسونه مامانم،شما خودتو نگران این چیزا نکن بسپرش به من... مسئولیت ها رو به گردن میگرفتم تا مامان و دنیا آروم باشن و غم از دست دادن بابا تنها غم دلشون باشه که واقعا بس‌شون بود... اما خودمم نمیدونستم دیگه از کجا باید خرج سه تا آدم رو توی این شهر درآورد... شایدم این جمله ی خدا روزی رسونه رو درست باور نکرده بودم... 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab