کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_33 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• نمدونم تقریبا چقدر گذشت که خانم اومد پروانه که
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• +بخونم؟؟ خانم کلافه دستشو بی هدف تو هوا تکون داد و گفت: بهت نمیخوره انقدر دیر فهم باشی بخون دیگه... کتاب و باز کردم‌و شروع کردم به ورق زدن تا مقدمه اش رو رد کنم -از صفحه ی ۲۰۵ بخون صفحه ی ۲۰۵ رو پیدا کردم و شروع کردم به خوندن صدام‌ به طرز مسخره ای میلرزید،احساس میکردم دارم امتحان روخوانی میدم همینقدر مزخرف کمی که گذاشت خانم گفت: کافیه! خیلی خوب نمیخونی ولی... کتاب و بستم و به اسم روی جلد خیره شدم... سینوهه!! تو تمام عمرم هیچ علاقه ای نداشتم که به سمت همچین‌کتابایی برم چه برسه بخونمشون وحالا اینجا مجبور بودم برای کسی دیگه بخونمش... کتاب و بزار توی کتابخونه،این سینی رم ببر میخوام‌ کمی استراحت‌کنم چشمی گفتم و با سینی از جا بلند شدم از اتاق خارج شدم‌ و نفسمو با صدا بیرون دادم اینجا شاید کار خاصی نمیکردم اما فشار روانی زیادی روم بود وهمین‌خیلی ازم‌ انرژی میگرفت... سینی و گذاشتم روی میز تو آشپزخونه و خودمم ولو شدم روی یکی از صندلی ها سرمو‌گذاشتم‌روی میز تا بلکه سردرد لعنتی دست از سرم برداره... با صدای پروانه سرمو بلند کردم -خسته نباشی پهلوان! و لیوان بزرگی از چای و با پیش دستی که چنتا شیرینی کره ای توش بود جلوم گذاشت لبخند نیم‌بندی زدم : ممنون،توام‌همینطور و به چایی اشاره کردم و گفتم: چرا زحمت میکشی -چه زحمتی،الان خودمم میشینم کنارت تا باهم خستگی در میکنیم... بعد از خوردن چای کمی سردردم‌بهتر شد به پروانه‌گفتم: خیلی وقته اینجا کار میکنی؟! -آره،خیلی ساله... شاید از بچگیام نگاهم رنگ تعجب گرفت که خودش ادامه داد پدرم اینجا باغبون بود که چند سال پیش فوت کرد و خانم اجازه داد من‌همینجا بمونم... +خدا پدرتو رحمت کنه عزیزم،نمیخواستم ناراحتت کنم و دستشو فشردم _نه بابا،ناراحت‌ نشدم و باخنده ادامه داد :خیلی وقته از چیزی ناراحت نمیشم واز جا بلند شد و لیوانارو برداشت تا بشوره چقدر سر خدا غر میزدم‌که این‌چه مدل زندگی که من‌دارم،چرا اینطور چرا اونطور ولی امروز با دیدن‌ پروانه حرفی برای گفتن‌نداشتم... 🖋 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab