♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_34
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
+بخونم؟؟
خانم کلافه دستشو بی هدف تو هوا تکون داد و گفت:
بهت نمیخوره انقدر دیر فهم باشی
بخون دیگه...
کتاب و باز کردمو شروع کردم به ورق زدن تا مقدمه اش رو رد کنم
-از صفحه ی ۲۰۵ بخون
صفحه ی ۲۰۵ رو پیدا کردم و شروع کردم به خوندن
صدام به طرز مسخره ای میلرزید،احساس میکردم دارم امتحان روخوانی میدم
همینقدر مزخرف
کمی که گذاشت خانم گفت:
کافیه!
خیلی خوب نمیخونی ولی...
کتاب و بستم و به اسم روی جلد خیره شدم...
سینوهه!!
تو تمام عمرم هیچ علاقه ای نداشتم که به سمت همچینکتابایی برم چه برسه بخونمشون وحالا اینجا مجبور بودم برای کسی دیگه بخونمش...
کتاب و بزار توی کتابخونه،این سینی رم ببر
میخوام کمی استراحتکنم
چشمی گفتم و با سینی از جا بلند شدم
از اتاق خارج شدم و نفسمو با صدا بیرون دادم
اینجا شاید کار خاصی نمیکردم اما فشار روانی زیادی روم بود وهمینخیلی ازم انرژی میگرفت...
سینی و گذاشتم روی میز تو آشپزخونه و خودمم ولو شدم روی یکی از صندلی ها
سرموگذاشتمروی میز تا بلکه سردرد لعنتی دست از سرم برداره...
با صدای پروانه سرمو بلند کردم
-خسته نباشی پهلوان!
و لیوان بزرگی از چای و با پیش دستی که چنتا شیرینی کره ای توش بود جلوم گذاشت
لبخند نیمبندی زدم :
ممنون،توامهمینطور
و به چایی اشاره کردم و گفتم:
چرا زحمت میکشی
-چه زحمتی،الان خودمم میشینم کنارت تا باهم خستگی در میکنیم...
بعد از خوردن چای کمی سردردمبهتر شد
به پروانهگفتم:
خیلی وقته اینجا کار میکنی؟!
-آره،خیلی ساله...
شاید از بچگیام
نگاهم رنگ تعجب گرفت که خودش ادامه داد
پدرم اینجا باغبون بود که چند سال پیش فوت کرد و خانم اجازه داد منهمینجا بمونم...
+خدا پدرتو رحمت کنه عزیزم،نمیخواستم ناراحتت کنم
و دستشو فشردم
_نه بابا،ناراحت نشدم
و باخنده ادامه داد :خیلی وقته از چیزی ناراحت نمیشم
واز جا بلند شد و لیوانارو برداشت تا بشوره
چقدر سر خدا غر میزدمکه اینچه مدل زندگی که مندارم،چرا اینطور چرا اونطور
ولی امروز با دیدن پروانه حرفی برای گفتننداشتم...
🖋
#بانومیم
#ادامهدارد
🌍
eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab