کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_46 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• تقریبا دو هفته ای از روز دیدارم با ناجی مغرور
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• پای گاز ایستاده بودم وکمی از سوپی که پروانه پخته بود مزه مزه کردم،نمکش کم بود...خیلی کم صورتمو جمع کردم: +پروانه این که نمک نداره!شبیه سم میمونه... پروانه با دست هلم داد کنارتا از گاز فاصله بگیرم و گفت: خانم نمک نمیخوره،موقع خوردن آب لیمو اضافه میکنن +وا،پروانه بقیه آدم‌نیستن؟اونا چرا بی نمک بخورن؟ -من چه میدونم دیبا،چه سوالایی میپرسی توام! خانم گفت نمک نزنم امروز خانم مهمون داشت و تاجایی که متوجه شدم برادرش ودخترش بودن. به خاطر همین غذا رو به یکی از رستوران های معروف سفارش داده بودن و فقط پروانه قرار بود سوپ بپزه... کاری برای انجام دادن نبود،نشسته بودم پشت میز نهار خوری و جزوه ای که همراهم بود میخوندم که هم وقتم بگذره هم کمی درس بخونم. چند لحظه بعد پروانه اومد تو و گفت: آقا احسان اومدن چایی میبری یا ببرم‌براشون؟؟ قبل از اینکه پشیمون بشه فوری گفتم: آره،آره می برم! هرچند از انجام این کار با وجود او فراری بودم اما... شرم‌آور بود ولی من مشتاق دیدارش بودم ودلم با دیدنش آروم میگرفت انگار! نمیدونم چی تو وجود این آدم بود که هر روز میل و علاقه ام برای دیدنش بیشتر میشد.. خطایی بود که روز به روز بیشتر به انجامش ترغیب میشدم. بعضی وقتا حس میکردم دیگه خودم،اون دیبای قدیم رو،نمیشناسم من همون آدمی بودم که راضی به دیدن ویا هم صحبت شدن بی مورد با مرد نامحرم نمیشدم اما حالا برای دیدن ته تغاری جهان تاج خانم ثانیه شماری میکردم سینی چای رو گرفتم جلوش بدون اینکه سر بلند کنه دستشو بالا اورد و گفت: ممنون من چایی نمیخورم... ازش انتظار توجه به خودمو نداشتم اما بی توجهیش عصبانیم میکرد می خواستم برگردم که ادامه داد: لطفا یه لیوان آب برای من بیارید زیر لب چشم آرومی گفتم که یقین داشتم نشنید! چند دقیقه بعد با لیوان آب برگشتم لیوان و گذاشتم روی عسلی کنار دستش احساس کردم نگاهم میکنه سربلند کردم،حسم کاملا درست بودم انگار که مچشو گرفته باشم،فوری برای رد گم کنی سرشو به گوشی دستش بند کرد و زیر لب تشکر کرد تازه نشسته بودم پای جزوه هام که احساس کردم صدای فریاد جهان تاج خانم ستون های عمارت و به لرزه انداخت: من بیشتر از این‌نمیتونم این رفتارای تورو تحمل کنم احسان! دیگه این مسخره بازی و تمومش کن اون موقع گفتم بچه ای،سنت کمه به حال خودت رهات کردم اما حالا نه سی سالت شده و هنوز برای من ناز میکنی؟؟ اونی که باید ناز کنه پریاس نه تو!!! با شنیدن اسم‌ پریا گوش هام تیز شد،از جا بلند شدم وکنار درگاه آشپزخونه گوش وایستادم همون موقع پروانه اومد تو وگفت: چرا اینجا وایسادی،جا قحط... دستمو به علامت سکوت روی بینیم گذاشتم و با غیض نگاهش کردم +هیییییس... 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab