روزی دو مسيحی خسته و تشنه در بيابان گم شدند ناگهان از دور مسجدی را ديدند ديويد به استيو گفت: به مسجد كه رسيديم من ميگويم نامم محمد است تو بگو نامم علی است استيو گفت: من به خاطر آب نامم را عوض نميكنم به مسجد رسيدند،عارفی دانا در مسجد بود،گفت نامتان چيست؟ يكی گفت نامم استيو است و ديگری گفت نامم محمد است و دو روز هست که در صحرا سرگردان شده ایم و راه را گم کرده ایم و اکنون بسیار تشنه و گرسنه هستیم شیخ گفت:سریعاً برای استيو آب و غذا بياوريد... و محمد،چون ماه رمضان است بايد تا افطار صبر کنی! " صداقت تنها راه میانبر و بدون چاله به سمت موفقیت است "