#شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی
#قسمت_بیستم_و_یکم (توبه)
ســه روز از
#عاشــورا گذشته،
#شــاهرخ خيلي جدي تصميم گرفته بود. کار در کابــاره را رهــا کرد.
فردا صبح هم رفتیم
#مشهد. وارد
#صحن_اسماعيل_طلا شدیم. يکدفعه ديدم کنار درب ورودي ،
#شاهرخ روي زمين نشست رو به سمت گنبد، خيره شد به گنبد و شروع کرد با آقا حرف زدن.
مرتب مي گفــت:
خدا! من بد کردم. من غلط کردم، اما مي خوام
#توبه کنم. خدايا منو ببخش !
يا
#امام_رضا_(ع) به دادم برس. من عمرم رو تباه کردم.
اشــک از چشمان من هم جاري شد.
#شاهرخ يکساعتي به همين حالت بود.
خلاصه دو روز
#مشهد بودیم و بعد برگشتيم تهران.
#شاهرخ در
#مشهد واقعاً توبه کرد. همه خلافکارهاي گذشته را رها کرد.
بهمن ماه بود و هر شــب در تهران تظاهرات بود. اعتصابــات و درگيريها همه چيز را به هم ريخته بود.
از
#مشهد که برگشتيم.
#شاهرخ براي نماز جماعت رفت
#مسجد !! خيلي تعجب کردم.
فردا شب هم براي نماز
#مسجد رفت. با چند تا از بچه هاي انقلابي آنجا آشنا شده بود. در همه تظاهراتها شرکت مي کرد.
حضور
#شاهرخ با آن قد و هيکل و قدرت، قوت قلبي براي دوســتاش بود.
البته
#شاهرخ از قبل هم ميانه خوبي با شاه و درباريها نداشت. بارها ديده بودم كه به شاه فحش مي داد.
ارادت
#شاهرخ به امام بعد از شناخت امام تا آنجا رسيد که در همان ايام قبل ازانقلاب سينه اش را خالکوبي کرده بود و روي آن هم نوشته بود؛
#خميني، فدايت شوم.
#ادامه_دارد.