💗
#تسبیح_فیروزه ای💗
#قسمت_بیستم
بعد از مدتی نرگس اومد سمتم
نرگس : کجایی رها، من که نصف عمر شدم
با دیدن نرگس خودمو به آغوشش انداختم و یه دل سیر گریه کردم
نرگسم شنوای خیلی خوبی بود برای حرفای دلم
حرفایی که جگرم را سورخ کرده بود
چند روزی در شلمچه بودیم
دل کندن از شهدا خیلی سخت بود
اولین نمازمو در اونجا خوندم
از شهدا خواستم که کمکم کنن ،کمکم کنن این موهبتی که نصیبم شده ،به این راحتی از دست ندم
نرگسم چادرشو به من هدیه داد
چقدر حس قشنگی داشتم
بلاخره روز وداع رسید ،خیلی سخت بود
سوار ماشین شدیم و من چشم دوخته بودم به گنبد فیروزه ای ،نمیدونستم بازم میام اینجا یا نه
توی راه همه ساکت بودن ،انگار فقط من نبودم که حالم خراب بود
انگار این حال خراب مصری بود
انگار هرکسی بیاد پا بزاره روی این خاک دل جدا شدن نداره
نرگس: داداش رضا ،آدرسی که رها داده رو بگیر ببین کجاست دقیقن
آقا رضا: چشم
- نمیخواد ،دیگه نمیخوام برم
نرگس : یعنی چی؟ - میخوام برگردم خونه
نرگس: میدونی الان چی در انتظارته؟
- میدونم ،توکل کردم به خدا، هرچی اون صلاح بدونه منم مطیع دستورشم ،میدونم بد بنده اشو نمیخواد ( نرگس بغلم کرد): الهی قربون اون دلت بشم ،تصمیم خوبی گرفتی
رسیدیم تهران ،آقا مرتضی رو رسوندیم خونشون
بعد هم رفتیم سمت خونه ما
- ببخشید آقا رضا ،همینجا نگه دارین
نرگس: خونتون اینجاست؟
- اره
نرگس: واایی چه خونه خوشگلی دارین ،باید چند روز بیام مهمونت بشم
- خیلی خوشحالم میشم ، نرگس جون به عزیز جون خیلی سلام برسون ،اگه زنده موندم حتمن میام بهت سر میزنم
نرگس: این حرفا چیه میزنی ،انشاءالله که هیچ اتفاق بدی نمی افته
- انشاءالله ،فعلن خدانگهدار( از ماشین پیاده شدم رفتم سمت دروازه ، که اقا رضا پیاده شد)
آقا رضا: ببخشید رها خانم، اگه کمکی خواستین حتمن خبرمون کنین
- من یه اندازه کافی مدیون شما و خانواده تون شدم ،بازم خیلی ممنون که اینو گفتین
آقا رضا: نه بابا این چه حرفیه ،فعلن یاعلی
- به سلامت
🍁نویسنده بانو فاطمه🍁