💗
#تسبیح_فیروزه ای💗
#قسمت_شصت_و_سوم
رفتیم کنار مزار دوست شهیدمون نشستیم
صدای مداحی کل مزار شنیده میشد
فاطمه هم با اون چادر مشکی خوشگلش این طرف و اون طرف میرفت
رضا هم دنبالش میرفت که خدای نکرده زمین نخوره سرش بخوره به سنگ قبر
بعد از کلی بازی کردن اومد بغلم دراز کشید
مراسم کم کم داشت شروع میشه
هر سال باشکوه تر و لذت بخش تر از سال قبل
کل گلزار پر شده بود از آدمهایی که عاشق شهدا بودن و امشب اومده بودن شهدا رو واسطه حاجتاشون بکنن
فاطمه توی بغلم خوابیده بود
رضا : خانومم؟
- جانم
رضا: برگه اعزامم اومده - اعزام چی؟ کجا؟
رضا: سوریه ( با گفتن این حرف ، چشمم به فاطمه افتاد )
- یعنی میخوای فاطمه رو تنها بزاری بری؟ من چیکار کنم در نبودت با دلتنگی های فاطمه
رضا:رها جانم، از عاشورا براش تعریف کن ،از بی بی زینب براش تعریف کن ، ازحضرت رقیه براش تعریف کن ( باشنیدن این حرف ها بغض خفم کرده بود)
- حضرت رقیه از فراق پدرش جان داد ،فاطمه هم ...
رضا: الهی قربونت برم ،از خوده بی بی میخوام که دل فاطمه منو آروم کنه ( پس دل من چی میشه بی معرفت) مراسم قرآن به سر شروع شده بود
رضا هم یه قرآن گذاشت روی سر من ،
یه قرآن هم گذاشت روی سر خودش
وقتی مداح اسم امام رضا رو صدا زد
بند بند دلم لرزید
یاد حرم افتادم
یاد عهدی که با آقا بستم
مگه میشه آقا امانتمو به من برنگردونه
مگه میشه آقا زیر قولش بزنه
اجازه میدم راهی سرزمین عشق بشه
همیشه یادم میرفت حاجتای دلم چیه ! همیشه دلم میخواست برای آدمای دور و برم دعا کنم ،چون میدونستم خدا بهتریناشو به من میده
اما امشب منم حاجت دارم
امشب منم درد دارم
امشب منم آرامش میخوام
چادرمو کشیدم روی صورتمو و منم در ناله های این جمع بغضمو رها کردم
الهی به علی بن موسی ...