💗
#تسبیح_فیروزه ای💗
#قسمت_شصت_و_نهم
دوروز مثل برق و باد گذشت
موقع وداع رسید
چشمانم گریان بود و دلم پر از حرف
با فاطمه رفتیم سمت پنجره فولاد
فاطمه رو بغل کردم و وارد جمعیت شدم
رسیدم به پنجره فولاد
دست فاطمه رو گذاشتم روی ضریح - فاطمه ،مامانی ،از آقا بخواه بابا رضا هر چه زود تر برگرده
فاطمه: ( سرشو تکون دادو گفت)چش
فاطمه سرشو گذاشت روی پنجره و زمزمه میکرد ،به زبون خودش...
بعد رو به سمت حرم کردیم و دوباره سلام دادیم ،و رفتیم
ساعت ۱۱ پرواز داشتیم
نرگس و آقا مرتضی اومده بودن دنبالمون
نرگس بغلم کرد: زیارتت قبول رها جان
- خیلی ممنون
فاطمه هم رفت بغل آقا مرتضی
نرگس: بده به من این حاج خانم کوچولو رو ،زیارتت قبول باشه عزیزززم
همه حرکت کردیم سمت خونه
وقتی رسیدم
مامان و بابا هم اومده بودن خونه عزیز جون
با اینکه مامان همیشه مخالف چادر بود ،وقتی فاطمه رو با چادر دید
چشماش برق میزد و میخندید
مامان: الهیی مامان زیبا فدات بشه ، چقدر خوشگل شدی تو قربونت برم
فاطمه هم دوید رفت بغل مامان
منم رفتم تو آغوش پدرم
خیلی وقت بود دلم آغوش مردانه پدرمو میخواست
اولین بار بود که از چشمای پدرم بغض و ناراحتی و میدیدم
بابا و مامان خیلی اصرار کردن که با فاطمه چند روزی برم خونه شون
ولی من دلم به همین اتاقی خوشه
که بوی رضا رو میده