💗💗 رسیدیم بهشت زهرا ،اول رفتیم سر خاک مامان فاتحه ای خوندیم بعد رفتیم سمت گلزار ،راست میگفت عاطفه اینجا آدم حس خوبی پیدا میکنه نمیدونم برای چی ولی این حسو خیلی دوست داشتم عاطفه طبق معمول نشست کنار شهیدش و زیر لب زمزمه میکرد و گریه میکرد، منم رفتم یه دوری اون قسمت زدم و به سنگ قبر ها نگاه میکردم چقدر اینا جووون بودن ،چقدر سنشون کم بود عاطفه: سارا بیا اینجا بشینیم نزدیکی گلزار چند تا نیمکت بود رفتیم نشستیم عاطی: خوب ،حالا شروع کن! - از کجاش بگم ،من یه تصمیمی گرفتم عاطی: چه تصمیمی - اینکه با یکی ازدواج کنم صوری بعد که رفتیم اون ور از هم جدا شیم عاطی: بسم الله ،سرت به جایی خورده احتمالن نه؟ - دیگه هیچ راهی نمیمونه برام عاطی: دیونه شدی تو ،زندگیتون میخوای خراب کنی به خاطر اینکه میخوای بری اون ور درس بخونی ،،، واییی سارا این چه کاریه - من تصمیم خودمو گرفتم ،،موندن تو اینجا هم هیچ فایده ای نداره عاطی: سارا جان ،قربونت برم چرا با آینده ات بازی میکنی - آینده، کدوم اینده ، من اصلا آینده ای دارم ؟ چپ و راست خاله زهرا و مادر جون دارن زنگ میزنن که راضیم کنن بابام ازدواج کنه حالا تو میگی آینده عاطی: نمیدونم چی بگم بهت - بگذریم حالا ،نمیخوام حال امروزم با این حرفا خراب بشه ،بگو ببینم برادر شوهر داری عاطی: عمرن فکرشم نکن ،اون از این بچه مثبتای عالمه - هیچی پس بدرد من نمیخوره عاطی: الان همه پسرا میرن خاستگاری ،مال تو برعکسه تو داری میری خاستگاری - اره دقیقن چقدرم کار سختیه بعد از یه عالم صحبت کردن ،عاطفه رو بردم رسوندم دم خونشون خودمم رفتم خونه رسیدم خونه ساعت ۸ بود بابا هنوز نیومدن بود رفتم اتاقم لباسمو عوض کردم و رفتم پایین که بابا در و باز کرد اومد داخل چه حلال زاده سلام بابا جون خسته نباشین؟ بابا رضا: سلام به روی ماهت ،بیا غذا رو بگیر تا من برم لباسامو عوض کنم بیام - چششششم شامو که خوردیم میزو جمع کردم ،ظرفا رو شستم، داشتم میرفتم توی اتاقم که بابا رضا: سارا جان بابا - جانم بابا بابا رضا: خاله زهرا و مادر جون زنگ زدن گفتن از دیروز هر چی زنگ میزنن برات یا بر نمیداری یا خاموشی - ببخشید بابا شارژ گوشیم تمام شده بود ،الان میرم زنگ میزنم بابا رضا: اره بابا حتمن زنگ بزن نگرانتن - چشم بابا : چشمت بی بلا....