💗
#انتظار_عشق💗
#قسمت_پنجاه_و_نهم
ساعت نزدیکای ۱۲ شب بود که تلفن خونه زنگ خورد - الو ؟
سلام خانومم
- وایی مرتضی تویی؟
مرتضی: خوبی خانومم؟ - اره خوبم ،توخوبی؟
مرتضی:هانیه جان ،من زیاد نمیتونم صحبت کنم،شرمنده که زودتر نتونستم زنگ بزنم ،الانم زنگ زدم که بگم رسیدم نگرانم نباش - خدارو شکر ،مواظب خودت باش مرتضی جان
مرتضی: به روی چشمم خانومم،به همه سلام برسون، مواظب خودت باش خانومم - چشم اقایی
مرتضی: فعلن خدا نگهدار - درپناه خدا
با شنیدن صدای مرتضی ،تمام سلول های مرده بدنم زنده شدن
خدا رو شکر کردم که دوباره صداشو شنیدم
صبح زود بیدار شدم ،صبحانه مو خوردم و لباسمو پوشیدم رفتم دنبال فاطمه که با هم بریم بازار
رسیدم دم خونه فاطمه ،زنگ درو زدم
فاطمه اومد دروباز کردد - سلااام بانو ، هنوز آماده نیستی؟
فاطمه: سلام، من چه میدونستم که تو اینقدر دختر خوبی شدی که کله سحر میای دنبالم
- خوبه حالا، بهونه نیار تنبل خانم ،زود اماده شو تو ماشین منتظرتم
فاطمه : باشه
بعد ده دقیقه فاطمه اومد و سوار ماشین شد و حرکت کردیم سمت بازار - فاطمه یه چیزی بگم
فاطمه: بگو - مرتضی دیشب تماس گرفت
فاطمه: عع چشمت روشن عزیزززم - آقا رضا چی ،زنگ نزده؟
فاطمه: نه، الان یه هفته اس که رضا زنگ نزده خونه ،دلم شور میزنه
- توکلت به خدا باشه،انشاءالله که هر چه زودتر تماس میگیره
فاطمه: انشاءالله
- اینقدرم دلت شور نزنه ،دخترمون شبیه خیار شور میشه هااا میمونه رو دستتون
فاطمه: دیونه
رفتیم یه سیسمونی فروشی واسه فنقل کوچولومون چند دست لباس و اسباب بازی خریدیم فاطمه رو رسوندم خونه مادرش خودمم رفتم خونه...