💗💗 ساعت نزدیکای ۱۲ شب بود که تلفن خونه زنگ خورد - الو ؟ سلام خانومم - وایی مرتضی تویی؟ مرتضی: خوبی خانومم؟ - اره خوبم ،توخوبی؟ مرتضی:هانیه جان ،من زیاد نمیتونم صحبت کنم،شرمنده که زودتر نتونستم زنگ بزنم ،الانم زنگ زدم که بگم رسیدم نگرانم نباش - خدارو شکر ،مواظب خودت باش مرتضی جان مرتضی: به روی چشمم خانومم،به همه سلام برسون، مواظب خودت باش خانومم - چشم اقایی مرتضی: فعلن خدا نگهدار - درپناه خدا با شنیدن صدای مرتضی ،تمام سلول های مرده بدنم زنده شدن خدا رو شکر کردم که دوباره صداشو شنیدم صبح زود بیدار شدم ،صبحانه مو خوردم و لباسمو پوشیدم رفتم دنبال فاطمه که با هم بریم بازار رسیدم دم خونه فاطمه ،زنگ درو زدم فاطمه اومد دروباز کردد - سلااام بانو ، هنوز آماده نیستی؟ فاطمه: سلام، من چه میدونستم که تو اینقدر دختر خوبی شدی که کله سحر میای دنبالم - خوبه حالا، بهونه نیار تنبل خانم ،زود اماده شو تو ماشین منتظرتم فاطمه : باشه بعد ده دقیقه فاطمه اومد و سوار ماشین شد و حرکت کردیم سمت بازار - فاطمه یه چیزی بگم فاطمه: بگو - مرتضی دیشب تماس گرفت فاطمه: عع چشمت روشن عزیزززم - آقا رضا چی ،زنگ نزده؟ فاطمه: نه، الان یه هفته اس که رضا زنگ نزده خونه ،دلم شور میزنه - توکلت به خدا باشه،انشاءالله که هر چه زودتر تماس میگیره فاطمه: انشاءالله - اینقدرم دلت شور نزنه ،دخترمون شبیه خیار شور میشه هااا میمونه رو دستتون فاطمه: دیونه رفتیم یه سیسمونی فروشی واسه فنقل کوچولومون چند دست لباس و اسباب بازی خریدیم فاطمه رو رسوندم خونه مادرش خودمم رفتم خونه...