💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗💗 نماز صبح را که خواندم دیگر نا برایم نمانده بود! تازگی ها خیلی خسته میشدم و میدانستم که کم خونی گرفته ام... کنج نماز خانه دراز کشیدم و به سقف خیره شدم ... سکوت سردی در بیمارستان حاکم بود ... زیرلب ذکر میگفتم و سعی داشتم به فکر آشفته ام سر و سامان دهم . بی اختیار دست بردم و گردنبندی را که عقیق انگشتری به آن آویز بود در آوردم ... خیره عقیق انگشتری بودم... آقاجان همیشه وقت نماز دستش می انداخت...میگفت عقیق انداختن ثواب دارد! طرح ساده اما زیبایش را از نظر گذراندم... یادم می آید خان جون مادر بزرگم را میگویم ...میگفت این انگشتری برای پدر شوهرش بوده که به آقا جان رسیده و این انگشتری یک جفت کمی تا قسمتی زنانه هم دارد... میگفت بابا محمد که با ما...با همسر سابقش ازدواج کرد آقاجان این انگشتری را به او داد و جفت زنانه اش را به آن زن... که البته بعد از طلاق از بابا محمد همه چیز را پس داد جز آن انگشتری... بی اختیار یاد آن زن افتادم! دست خودم نبود هر از چند گاهی یادش مونس تنهایی هایم میشد! او را اگر به قیافه ببینم نمیشانسمش! هیچگاه نخواستم ببینمش! نه اینکه از من سراغی گرفته باشد ها! نه! از میان عکسهای قدیمی هم نخواسته بودم ببینمش! گه گاهی که یادش می افتم با خودم میگویم او هم گه گاهی یادم می افتد؟ نمیدانم شاید ایراد از خود خواهی و غرور بیش از اندازه من بود! البته که من حتی در یاد کردن از او هم جوانب ادب را رعایت میکنم اما دلم صاف نمیشود با یادش! یادم می آید از وقتی که میخواستم باشد نبود! یک روز که خیلی پاپیچ مامان عمه شدم ماجرا را تعریف کرد! دوست مامان عمه بود... با بابامحمد که ازدواج کرد چند ماهی خوب بودند! اما میگفتند همه چیز از بارداری من شروع شد!خنده ام گرفته بود! راستی من چه پا قدم نحسی داشتم! مامان عمه میگفت بعد از به دنیا آمدنت یک ماه هم نشد که از پدرت جدا شد! میگفت ازدواجش از اول هم اشتباه بوده! او میخواست یک زن اجتماعی باشد و من با خود می اندیشم مگر پدرم با اجتماعی بودنش مخالفت کرده بود؟ مامان عمه میگفت گفته کنار محمد و یک بچه دست و پا گیر نمیتواند!