💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗
#عقیق💗
#قسمت_صد_و_چهل_و_نهم
حالا امیرحیدر و قلب وفکر آرام شده اش کنار هم توی حجره نشسته بودند. این نگرانی را از
خود کند و به خدا سپرد...اصلا حاج رضا علی پیامبر بود...پیامبر آرامش...سکون... ازخودت به
خودت میرساند تورا این پیر مرد
گوشی همراهش را برداشت و شماره خانه شان را گرفت و بعد از چند بوق الیاس گوشی را
برداشت:
_سلام داداش
_سلام مامان هست؟
_سرش درد میکنه دراز کشیده
_گوشی رو بده بهش
الیاس گوشی را سمت مادرش میگیرد و طاهره خانم به ناله هایش آب و تاب بیشتری میدهد:بله؟
لبخند امیرحیدر در آمده بود از این نمایش ها:سلام مامان جان
_کاری داشتی؟
_باالاخره کار خودتونو کردید؟
_چی میگی امیرحیدر؟
_شما بردید...قرار خواستگاری رو با هرکی که میخوای بزار
طاهره خانم متعجب میپرسد:حالت خوبه حیدر؟
_امشب یکم دیرمیام با بچه ها تو کارگاه کار داریم کاری نداری؟
و طاهره خانم گنگ خداحافظی میکند!
آخوند! عبایش را روی دوشش جابه جا میکند و یاعلی گویان از جا برمیخیزد... او کارش را کرده
بود تلاشش را کرده بود وخوب میدانست با اشک مادر و اذیت کردنش حتی اگر به خواسته اش
برسد هم خوشبخت نخواهد بود.....امیدوار تر از قبل میرفت تا امتحان پس دهد او میدانست
داییش اش هم با هر شرایطی کنار نمی آید...اما اگر میشد هم..
***
خانه مان غلغله بود.همین امروز ابوذر مرخص شده بود و تا جاگیر شد اولین سری عیادت کننده ها
که خانواده ی زهرا جان باشند آمده بودند
سینی چای را بر میدارم و تعارفشان میکنم سرم از شدت خستگی ودرد داشت میترکید
دیشب شیفت شب بودم و امروز هم گرفتار کارهای ترخیص ابوذر
آرام دم گوش مامان پری میگویم::من برم خونه بخوابم؟ سرم داره میترکه...فردا میام
_اگه خیلی حالت بده بریم دکتر؟
_نه عزیزم از خستگی خیلی زیاده برم حالا؟
چادرش را مرتب میکند و میگوید: برو عزیزم شامتم میدم کمیل بیاره برات
با خدا حافظی از جمع راهی خانه میشوم. سوز زودهنگام زمستان لرز به تنم می اندازد
قفل در را با بدبختی باز کردم و خودم را تقریبا داخل انداختم. صدای خنده از سوئیت می آمد و من
تصور میکردم امیرحیدر با لبهای خندان زیباییش چند برابر میشود. بی حرف پله ها را بالا میروم
که در میانه راه در سوئیت باز میشود و بعدصدای مردی می آید که میپرسد:حالا قرار خواستگاری
رو کی گذاشتن آقا سید؟
مات میمانم...آقا سید؟ خواستگاری؟
چه میگفتنداینها!
اشتباه نمیکردم صدای کلافه ی امیرحیدر بود که میگفت: نمیدونم والابا این عجله ای که مامان
داشت فکر کنم همین فردا پس فردا باشه!
دست میگذارم روی قلبم...نکن دلکم! اینچنین خودت را بر درو دیوار سینه ام نکوب میشکنی!
خیس عرق با زانوان شل شده به در خانه میرسم و در را باز میکنم...
سکوت فریاد میکرد در خانه و هیچکس نبود...گفته بودم پرده های خانمان حریر قهوه ایست و
مبلهایمان با آن ست است؟ فرشمان هم تم گردویی دارد. آشپزخانه مان هم ست سفید ... بی حوصله سمت اتاقم میروم ومثل خلسه ای ها لباس از تنم خارج میکنم....