🍁🍁 دفتر که خلوت شد، دویدم پیش خانم مدیر و گفتم: تورو خدا بگید چیکار کنم؟ +چیشده دخترم؟ -همین دیگه، نمیدون، چیزی شده یانه. +پس حالا که نمیدونی چرا... -حس بدیه، عجیبه، میترسم... +میخوای هرجور شده نگهش داری ولی قدرتشو نداری. -شما...شما میفهمید چی میگم؟! +تجربه اش کردم -واقعا؟ شماهم... +نه اونجوری که فکرشو میکنی...هم سن تو بودم که صدام حمله کرد به کشورمون، داداشم کتاب و درسو گذاشت زمین و اسلحه برداشت برا دفاع، کار هر شب من و مادرم اشک و دعا بود. تااینکه یه روز حاج آقای مسجد که خودشم داشت با بچه ها اعزام میشد جبهه، جلو اتوبوس خطاب به مادرها و همسرای بسیجی ها و بقیه رزمنده ها گفت: " دستای شما قدرتمندتر از اسلحه های آمریکایی و تانکای فرانسویه که تو دستای بعثیاست، چون دستهای شما باعث معراج مرداییه که با دست خالی جلوی صف مجهز دشمن دارن از دین و خاکشون دفاع میکنن، خواهرای من برای پیروزی مون دعا کنید، هر وقت خیلی ناآروم و بیقرار شدین، آیت الکرسی بخونید به نیت عزیزانتون، مطمئن باشید اثر داره!" حالا حرفم به تو همینه، هرشب براش آیت الکرسی بخون! -یادم بدین...قول میدم هر روز و شب بخونم. قلبم  به ذکر خدا  آرام میشد و خاطرم به یاد او شیرین! هفته بعد درست همان روز بود که خانم عظیمی با حال آشفته وارد سالن اجتماعات شد. همه دورش جمع شدیم. پیش از آنکه چیزی بگوید همه را کنار زدم و با صدای بلند پرسیدم: چی شده؟ خانم عظیمی آب دهانش را به سختی قورت داد و همانطور که  با کمک خانم مدیر روی صندلی می نشست، گفت:بیرون خیلی...وای خدا...مسجد...مسجدلولاگر رو آتیش زدن...خدایا .... این کافرا قرانارو سوزوندن! خانم مدیر سیلی به صورت خود زد و آهسته گفت: استغفرالله! یکی از دخترها با لیوان آبی جلو آمد و ناراحتی پرسید: بیرون خیلی شلوغ بود؟ خانم عظیمی لیوان آب خنک را از دستش گرفت و آن را حریصانه سر کشید و پیش از آنکه نفسش جابیاید دیگری پرسید: معترضا خیلی زیاد بودن؟ خانم عظیمی لیوان را روی پایش گذاشت و گفت: نه، روز به روز تعدادشون کمتر میشه و وحشی گریشون بیشتر!خانم مدیر درحالی که شانه های خانم عظیمی را ماساژ میداد گفت: از وقتی ناظرای مردمی   اعلام کردن تقلب نشده بوده، خیلیا از کف خیابون برگشتن سرخونه زندگیشون اینا دیگه مردم نیستن. خانم عظیمی صدای نحیفش را از میان هم همه بلند کرد: به این نتیجه رسیدم اینا از اولم از مردم نبودن. بعد گردنش را کشید و در گوش خانم مدیر آهسته چیزی گفت. بلافاصله چشم های خانم مدیر گرد شد و از روی تعجب و ناراحتی تکرار کرد:  آقای خاتمی!؟