💗💗 حرفش  فقط  اين  بود: زير يك  سقف ،روي  گليم ، ولي ... ولي  خوشبخت ! اصلان  چون  جرقه اي  كه  از آتش  بيرون  بجهد به  طرف  ليلا خيز برداشته ومي گويد: - پس  اينه  خوشبختي ! - پدر! نمي خوام  پشت  سر حسين  حرفي  بزنيد  بغض  گلويش  را مي فشرد، روي  از پدر به  جانبي  ديگر برمي  گرداند، اشك  درچشم هايش  حلقه  مي زند به  سختي  آب  دهان  فرو داده  با لحن  گرفته اي  ادامه مي دهد: «ولي  اگر مي خواين  بدونين ... بله ، من  واقعاً خوشبخت  بودم  هر چندكه  توي  اين  چند سال  زندگي  مشترك  پيشم  نبود و همه اش  جبهه  بود  ولي  همسرخوبي  بود، دوستم  داشت ، بهم  محبت  مي كرد از جون  و دل ...  فكر مي كنيدخوشبختي  چيه ... مال  و منال !...» اصلان  رشتة  سخن  را قطع  مي كند  - ولي  حالا چي ؟ حالا كه  رفته ، حالا كه  نيست  چي ؟  - حسين  هنوزم  براي  من  زنده  است ، مدام  به  خوابم  مي ياد  .مخصوصاً اون موقع ها كه  بي قرارش  مي شم  هميشه  با يك  دسته  گل ، با يك  كاسة  آب ، با يك  سبدميوه ، از همه  مهمتر با اون  لبخند زيباش با دست  دور تا دور اتاق  را اشاره  كرده  و با هيجان  مي گويد: - هر جاي  اين  خونه  رو نگاه  مي كنم  مي بينم  خاطرة  خوشي  از او دارم ...  اصلاً حضورش  رو احساس  مي كنم .» اصلان  به  آرامي  بلند مي شود   به  طرف  پنجره  مي رود و به  حياط  خفته  درتاريكي  مي نگرد. يك باره  به  طرف  ليلا رفته  و دستانش  را ميان  دستانش  مي فشردو با هيجان  مي گويد: - ليلا! اومدم  تو رو با خودم  ببرم ... دنيا هنوز هم  به  آخر نرسيده ...  تو هنوزجووني ... حرف  بابات  رو گوش  كن  و بيا خونه ...  اتاقت  همونطور دست  نخورده است ... با من  بيا! صداي  رعد و برق  مهيبي  امين  را وحشتزده  از خواب  مي پراند. امين  شروع به گريه  مي كند. ليلا از اصلان  جدا مي شود و به  سوي  امين  مي دود و او را در بغل  مي گيرد و مدام  مي بوسد - نه  پسرم ، نترس ! مامان  اينجاست  اصلان  ناباورانه ، چشم  به  پسرك  مي دوزد، به  آرامي  بلند مي شود و دست به ديوار مي گذارد: «باورم  نمي شه ! باز هم  اين  چشمهاي  آبي ! اين  شعله هاي  نيلوفري ،عين چشمهاي  پدرش ، سحر و جادو از اونها مي باره » با خود فكر مي كند كه  نكند ليلا افسون  برق  جادووَش  آنها شده است رو به  ليلا مي كند كه  امين  را همچنان  در بغل  داشت  و نوازش  مي كرد مقابل  ليلا مي نشيند و با اصرار مي گويد: - ليلا! با من  بيا! حرفمو گوش  كن ! بيا با هم  بريم ... ليلا نگاهي  به  پدر و نظري  به  پسرش  مي افكند  اصلان  نگاه  او را دنبال  مي كند،بريده بريده  مي گويد: - نه ! نه ! بچه ات  نه ! بچه اتو بده  به  خانوادة  شوهرت ، خودت  تنها بيا ليلا سر از ناباوري  تكان  مي دهد:- امين ! از امينم  جدا بشم ! از تنها يادگار حسين !  اصلان  ميان  حرفش  مي پرد:  - مي دونم  سخته ، ولي  به  خاطر خودت ... به  خاطر آينده ات ليلا فرزندش  را محكم تر در آغوش  مي فشرد، غم آلود مي گويد: - نه  پدر! تو هيچي  نمي دوني ... نمي دوني  كه  آيندة  من  امينه ... تمام  زندگي  من امينه... تمام  دلخوشيم  امينه ، امينه امين  من ... حسينمه ... روح  حسينمه ... امينم  بوي حسين  رو مي ده  هيچي  تو دنيا نمي تونه  منو از امينم  جدا كنه ... هيچي ...هيچ  كس ... هيچ  كس ...» اصلان  با عجله  به  طرف  در مي رود و به  تندي  كلاه  و بارانيش  را برمي دارد مي خواهد از اتاق  بيرون  برود كه  با صداي لیلا در جای می ایستد... ـ پدر!  اصلان  روي  برمي  گرداند  ليلا با قاطعيت  به  او نگاه  مي كند و با لحني  محكم مي گويد: - پدر! وقتي  مامان  حواراء مُرد... ليلاشو رها كردي ؟ تنهاش  گذاشتي ؟ ... دلت مي اومد... دلت  مي اومد... اصلان  سراسيمه  از اتاق  بيرون  رفت از كمان  نگاه  ليلا تير سؤالي  رها شده بود كه  هيچ  پاسخي  بر آن  نمی یافت ➖➖➖ مرد آستين ها را بالا زده  است  و چوبي  را درون  خاك  باغچه  فرو مي كند  عرق از سر و رويش  مي چكد و دست هاي  درشت  و پر مويش  دست هاي  مردي  سخت كوش  و پر تلاش  را مي مانند كه  چوب ها را محكم  در خاك  مي فشرد گويي  قدرتش را به  نمايش  گذاشته  است ليلا سيني  چاي  را روي  ايوان  مي گذارد و لبة  چادر را روي  دهان  مي گيرد و به باغچه  مي نگرديادش  مي آيد كه  حسين  اولين  چوب  اين  داربست  را گذاشت  چه  شوق  و ذوقي  داشت ...  چه  فكر و خيالايي !  همه  شون  رؤيايي ، پاك  وباصفا! دوست  داشت  وقتي  بچه مون  دنيا مي ياد و بزرگ  مي شه  اولين  انگور رو از تاڪ خونه خودمون بخوره... ➖➖➖ درخت  تاك  رشد كرده  بود و پيچك هايش  با پيچ  و تاب  به  روي  داربست  بالامي رفت  تا آنكه  خود را بالاي  بام  رسانده  بود  يادش  مي آيد از حسين  كه  با لباس زيتوني  سپاه  به  حياط  آمد دستي  بر داربست  چوبي  گذاشت  و نظري  به  پنجه هاي گشودة